داستانی درباره ظهور امام زمان(ع) به قلم سیده فاطمه موسوی

همه‌ی سال‌های گذشته و احتمالا آینده، امام زمان (عج)، باید به‌طور ناشناس بین مردم رفت‌وآمد کند. نظاره‌گر غصب حق خودش و شاهد رنج‌ها و مصیبت‌های مردم باشد و فقط صبر کند و انتظار بکشد، اما چرا یادمان می‌رود برای ظهورش دعا کنیم؟
سه‌شنبه، 20 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره ظهور امام زمان(ع) به قلم سیده فاطمه موسوی
1
سمانه جیغ می‌زند و می‌پرد توی بغل مامان.

مامان سمانه را محکم توی بغلش می‌گیرد و به بابا اشاره می‌کند، که یعنی کانال تلویزیون را عوض کن!

بابا کانال تلویزیون را عوض می‌کند. حال همه‌ی‌مان گرفته است. چیزی بیخ گلوی‌مان گیر کرده و دارد خراشش می‌دهد. دل‌مان گرفته.

مامان می‌گوید: «الهی خیر نبینند! الهی جای‌شان تا ابدالدهر، ته جهنم باشد! می‌نشینی پای این کوفتی، هرچی غم عالم است می‌ریزد توی دلت. هفت بند بدنت می‌لرزد. معلوم نیست توی دنیا چه خبر است! توی هر گوشه‌ای دارند یک عده آدم را می‌کُشند. من یکی دارم سکته می‌کنم، از بس خبرهای این‌طوری شنیدم. اصلا تا یک مدت دیدن اخبار، موقوف، ممنوع! اعصاب همه‌ی‌مان متشنج شده. افسردگی گرفته‌ایم.»

بابا نفسی پُرصدا بیرون می‌دهد. مامان‌بزرگ می‌گوید: «این‌هایی که ما می‌شنویم، یک سر سوزن ظلم‌هایی نیست که هر روز توی این عالم اتفاق می‌افتد. ما ضجه‌های بچه‌های کوچک را نمی‌شنویم، فریادها و گریه‌های مادرها را نمی‌بینیم. کشته‌شدن آدم‌ها، دردها، غصه‌ها عروس‌جان! ولی حال‌مان این‌قدر بد است. به همه‌ی مردم دنیا هم دل‌بستگی نداریم؛ اصلا احساس و عاطفه‌ی‌مان این‌قدرها هم قد نمی‌دهد.

حالا فکر کن امام زمان ما با آن قلب مهربانش همه چیز را می‌بیند و می‌شنود، غم‌ها، دردها، مصیبت‌های مردم مظلوم، چه می‌کند با دلش؟!»

همه ساکتیم؛ هیچ‌کدام حرفی نداریم برای گفتن!

2
این‌که دستانت بسته باشد، این‌که همه چیز را ببینی و بشنوی و نتوانی کاری بکنی، سخت است.

این‌که غم‌ها و غصه‌های عالم و آدم تلنبار بشود توی دل نازکت، سخت است.

این‌که بدانی کدام حق است و کدام ناحق، کی ظالم است و کی مظلوم، این‌که پادشاه تمام عالم باشی و نتوانی حق و عدالت را جاری کنی، سخت است.

خب دلت چه‌قدر می‌تواند بزرگ باشد که غم همه‌ی عالم توی آن جا بشود؟ عصبانی باشی از این همه ظلم، ظالم‌ها جایت نشسته باشند و حکم کنند و هرچه‌ می‌خواهند سر دنیا و مردمش بیاورند، تاب و توانی می‌خواهد که توی عقل ما نمی‌‌گنجد.

زندانی‌بودن توی زمان و مکان برای نزدیک به هزارودویست سال، چه تاب و توانی می‌خواهد!

حواس‌مان هست؟ زندانی بودن!

3
فکر می‌کنید کدامش افسانه است؟ کدامش درست است؟

 
  • نزدیک هزارودویست سال است که توی یک مکان خوش‌آب‌وهوا، زیر درختی پرمیوه و در کنار نهری خروشان نشسته و دارد به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کند. غم و غصه‌ای هم ندارد. همان‌طور دست روی دست گذاشته تا یک روز خدا بگوید، بفرما! ظهور کن و دنیا را پر از عدالت و خوش‌بختی کن! یا...

همه این هزارواندی سال، برایش غربت بوده و بی‌کسی و تنهایی1. مظلومیت و دل شکستگی و گریه‌های طولانی؛ همه‌ی این سال‌ها از شهرها فاصله ‌گرفته و در مکان‌های پنهان زندگی کرده.
 
چه کسی؟

صاحب زمین و مالک زمان!

همه‌ی سال‌های گذشته و احتمالا آینده، صاحب زمین و مالک زمان، باید به‌طور ناشناس بین مردم رفت‌وآمد کند. نظاره‌گر غصب حق خودش و شاهد رنج‌ها و مصیبت‌های مردم باشد و فقط صبر کند و انتظار بکشد؛ خار در چشم و استخوان در گلو، با دست‌های بسته! حواست بود چه گفتم؟ مثل یک زندانی.

نزدیک به هزارودویست سال این‌طور زندگی‌کردن، توی ذهن‌مان می‌گنجد؟

پس چرا یادمان می‌رود برای ظهورش دعا کنیم؟

بیا یک قرار بگذاریم، مرد و مردانه!

یادمان نمی‌رود توی دل‌مان یک گوشه‌ای برایش خالی کنیم؟ یادمان دعای کوتاه فرج بعد از نماز؟ یادمان نمی‌رود دعا برای ظهورش در شب‌های قدر؟

 
پی نوشت:
1. امیرالمؤمنین علی‌علیه‌السلام: [امام] عهده‌دار این امر (حضرت مهدی) همان بی‌کس تنهاست. (بحارالانوار، ج51، ص120)

منبع:
برداشتی آزاد از کتاب «دعا کلید ظهور»، دکترعلی هراتیان.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.