نگاهی به  کتاب «با چشم هایم جنگیدم»
شکست ماسنگین بود و دردناک. از آنجا که زمین اطراف أم الرصاص باتلاقی بود، خیلی از بچه ها که می خواستند فرار کنند، در گل فرو رفته، همان جا ترکش خورده و شهید شده بودند.

به گزارش راسخون به نقل از مشرق؛ کتاب «با چشم هایم جنگیدم» از کتاب های جدید انتشارات سوره مهر در حوزه دفاع مقدس است که به خاطرات دیده بان و دیده ور هرمزگانی، جانباز شیمیایی «مراد هنرمند» پرداخته است. این کتاب را زهرا اسپید نوشته و در ۹ فصل، کوشش کرده خاطرات این رزمنده را به رشته تحریر درآورد. در انتهای کتاب نیز تصاویری از سالهای جنگ، برخی نامه ها و حتی یادگاری های آن روزها درج شده است.

«با چشم هایم جنگیدم» که ۲۰۸ صفحه دارد را می شود با ۱۷۰۰۰تومان از فروشگاه های معتبر کتاب‌فروشی در سطح کشور تهیه کرد.

آنچه در ادامه می خوانید، بخش کوتاهی از این کتاب است:

ده تا پانزده روز که از حضورمان در پتروشیمی گذشت، عملیات کربلای ۴ اتفاق افتاد. شب عملیات یعنی شب چهارم دی ماه ، در اتاق نگهبانی با دیگر دیدبانان نشسته بودیم و صدای انفجارها را می شنیدیم. تنها کاری که در آن لحظات می توانستیم انجام دهیم، دعا برای پیروزی بچه ها بود. به خوبی تشخیص میدادیم شلیک هایی که صورت میگیرد از کدام خط است؛ از سمت ما یا از طرف عراق . آن شب، شبیه شب عملیات والفجر۸ بود. از صدای انفجار و دلهره عملیات تا صبح نتوانستیم بخوابیم. فردا صبح به محض روشن شدن هوا، من و امیری سریع خودمان را به اتاقک بالای لوله ها رساندیم. وقتی از پشت دوربین، خط دشمن را دیدیم بهت زده شدیم. اشک چشم هایمان را گرفت و تصاویر روبه رویمان وضوحش را از دست داد. نمی توانستیم جلوی گریه مان را بگیریم. آب اروند به سمت دریا می رفت. قایق های ما آتش گرفته و بچه ها سوخته بودند. باد می وزید و شاخه های شکسته و سوخته نخلها را به شدت تکان می داد. نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند و عراقی ها شیر شده، در نخلستان آن طرف اروند از بلندگوهایشان ترانه پخش می کردند. صدای هلهله صدام، ماشاء الله صدام، حلوا حلوا صدامشان بلند بود. شهدا را می دیدیم که آب اجسادشان را آورده و در سیم های خاردار لب اروند گیر کرده بودند.

عملیات از نهرهای جزیره مینو شروع شده و هدف از انجام آن، گرفتن أم الرصاص و سایر جزایر و جاده های اطراف تا محاصره کامل شهر بصره بود. عراق که از قصد ما باخبر بود، هرچه نیرو و تجهیزات داشت، برای محافظت از بصره گذاشته بود. شکست ماسنگین بود و دردناک. از آنجا که زمین اطراف أم الرصاص باتلاقی بود، خیلی از بچه ها که می خواستند فرار کنند، در گل فرو رفته، همان جا ترکش خورده و شهید شده بودند. صحنه هایی که میدیدیم مثل صحنه های صبح والفجر۸ بود و به مراتب تلخ ترو غم انگیزتر. در گزارشمان برای فرماندهان باید مینوشتیم تلفات بالاست و نیروهای ما در حال عقب نشینی هستند. با دیدن آن جسدهای سوخته داشتم می سوختم. از خودم بدم می آمد، از آن دوربین، از اینکه فقط باید به تماشا می نشستم.

حسرت نرفتن، ماندن و چشم دوختن به شهدایی که سوخته بودند و روحشان در عرش سیر می کرد، دلم را آتش میزد. هیچ وقت در طول جنگ به این اندازه ناراحت و غم زده نشده بودم. هیچگاه تا به این حد، از وظیفه ای که بر عهده داشتم بدم نیامده بود. کار ما تنها، دیدن بود. هیچ کار خاصی برای جنگ نکرده بودیم. کار را کسانی کرده بودند که می سوختند، جزغاله می شدند و چیزی از آنها باقی نمی ماند. با دیدن صحنه های جانگداز آن صبح، از نظر روحی به هم ریختیم. به رغم اطلاع فرماندهان از نتیجه حمله، بنابر وظیفه ای که داشتیم، گزارش تهیه کردیم و برادر امیری آن را به دست فرماندهی رساند. با توجه به نخوابیدنمان در شب عملیات و نداشتن استراحت در فردای آن، قرار شد شب پیش رو را استراحت کرده و برای حضور در ادامه عملیات آماده شویم.

 
نگاهی به  کتاب «با چشم هایم جنگیدم»



 

مطالب مرتبط:
نقد و بررسی ۱۰ رمان برتر دفاع مقدس در یک کتاب
نقد «نبرد هسجان» در سومین نمایشگاه ملی کتاب دفاع مقدس
دفاع‌مقدس از نگاه دیده‌بان‌ها / حمید حسام از گذشته می‌گوید

نسخه چاپی