داستانک های مدرس
حالا به همه‌ی مملکت ما می‌خندند!
روزی در مجلس بزرگی، وکلا و هیئت دولت رضاخان و همه‌ی رجال نشسته بودند. «داور» از مزایای تشکیلات دادگستری جدید سخن می‌گفت. او ضمن سخنانش که باعث جذب مجلس شده بود گفت: سابقاً مردم جهان به دادگستری ما می‌خندیدند.کنید
ناگهان مدرّس با صدای بلند گفت: و
حالا به همه‌ی مملکت ما می‌خندند.laugh
این سخن مدرّس، مجلس به آن عظمت را از خنده درهم ریخت و داور دیگر نتوانست به سخنرانی خود ادامه دهد.
 

رضا شاه دورو
رضا در اوّل خیابان سپه محوطه‌ی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار می‌کرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمه‌ی نیم تنه‌ای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون.
روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّه‌ای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند.
رضاخان از مدرّس پرسید: حضرت آقا! در ورودی را ملاحظه فرمودید؟ مدرّس جواب داد: بله، مجسّمه‌ی شما را دیدم. درست مثل صاحبش دورو دارد.
رضا شاه از شرم و ناراحتی به خود می‌پیچید و تا پایان مجلس، دیگر سخنی نگفت.
 
 

آدم انتخاب
یک روز وقتی که مدرّس از مجلس به خانه بازگشت، عدّه‌ای از مردم به منزل مدرّس ریخته با سر و صدای زیاد گفتند: آقا! این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟ خلاف مصلحت است.
مدرّس پاسخ داد: اگر بیست رأس اسب و الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آن‌ها بپرسند که ناهار چه می‌خورید، جواب چه می‌دهند؟
همه گفتند: جو.
مدرّس گفت: آن یک نفر هم ناچار است سکوت کند. این وکلایی که شما انتخاب کرده‌اید، شعورشان همین است. بروید آدم انتخاب کنید.
 

دیدار با رضاشاه
موقعی که مدرّس به سمت تولیت مدرسه و مسجد سپهسالار برگزیده شد، تصمیم گرفت ضمن احیای موقوفات مدرسه، از محل درآمد آن‌ها به عمران و آبادانی و تکمیل مدرسه و مسجد سپهسالار بپردازد.
روزی که به کاشیکاری‌های مدرسه رسیدگی می‌نمود، پس از ارزیابی کارها و سرکشی به کارگران، از در آخر مدرسه بیرون رفت. در این هنگام رضاشاه وارد مدرسه شد و نزد کاشیکارها رفت و سراغ مدرّس را گرفت. آن‌ها گفتند: همین حالا اینجا بود و از این در بیرون رفت.
یکی از کارگرها فوراً خود را به مدرس رساند و گفت: آقا! رضاخانه در مدرسه منتظر شماست. مدرّس لحظه‌ای تأمل کرد و گفت: به دیدنش نمی‌ارزد.
راه خود را گرفت و رفت.
 

ارزش رضاشاه
روزی مدرّس در میدان توپخانه قصد عزیمت به قصر رضاخان را داشت. جلوی یک درشکه را گرفت و گفت: تا جعفرآباد، قصر رضاخان چند می‌بری؟
درشکه‌چی گفت: 3 تومان. مدرّس جواد داد: سه تومان هرگز سردار سپه 3 تومان نمی‌ارزد.
 

 ترتیب اثر به سفارش‌ها
هر کس که در ادارات دولتی کاری داشت، به مدرّس مراجعه می‌کرد و ایشان هم فوراً نامه‌ای برای او می‌نوشت. شخصی مدرّس ایراد گرفت و گفت: شما سفارش هر کس را نکنید. گاه به نامه‌ها ترتیب اثر نمی‌دهند.
جواب داد: من سفارش آن‌ها را می‌کنم؛ اگر کارشان انجام شد مرا دعا می‌کنند و اگر نشد می‌گویند: خدا مدرّس را حفظ کند. او کار خود را انجام داد ولی وزیر فلان فلان شده انجام نداد.
 

جدّش محروم بود
سیّدمحمّد تدیّن در شمیران باغ خریده بود و یک روز، نمایندگان مجلس را برای ناهار به باغ خود دعوت کرد.
هنگامی که نمایندگان دور مدرّس گرد آمده بودند و از هر دری صحبت می‌کردند، مستخدم وارد شد و چای در فنجان‌هایی که به «گالش نقره» معروف بود، آورد. یکی از حضّار سؤال کرد: آقا! استعمال این ظروف چگونه است؟ آیا اطلاق ظرف بر آن‌ها می‌شود؟
مدرّس پاسخ داد: وقتی در نجف، در محضر میرزای شیرازی بودیم، طلبه‌ای وارد شد و از میرزا درخواست یک عبا کرد. میرزا به ناظرش فرمود: برو بازار و برای سیّد یک عبا تهیّه کن. به اتّفاق به بازار رفتند. وقتی که مستخدم برگشت، گفت: آقا! عبا فروش چند عبا آورد و سیّد گرانترین آن‌ها را برداشت.
میرزا فرمود: جدّش که چنین عبایی نداشت، بگذار اولادش داشته باشد. حالا بگذارید تدیّن هم این ظروف را داشته باشد.
 

 شخصیّت انسان به لباس نیست
موقعی که مدرّس به عنوان مجتهد طراز اوّل عازم تهران بود، در قم توقّف کوتاهی داشت. در طول این مدّت کوتاه، جمعی از علما و اساتید حوزه‌ی علمیّه‌ی قم به دیدار مدرّس می‌رفتند. آیت‌الله سیّدمحمّد بهبهانی (فرزند آیت‌الله سیّد عبدالله بهبهانی) از جمله شخصیّت‌هایی بود که به ملاقات مدرّس رفت و او را با همان لباس ساده کرباسی ملاقات نمود.
مرحوم بهبهانی در حالی که لبخندی بر لب داشت، به شوخی خطاب به مدرّس گفت: آقا! شما از مجتهدین طراز اوّل در مجلس هستید، صلاح نمی‌دانید لباس‌ها را عوض کنید؟ مدرّس در جواب گفت: شخصیّت انسان به لباس و ظاهر نیست، به فهم و درک و اندیشه‌ی اوست.
 

مبارزه با رضاشاه ادامه دارد
فرستاده‌ی دولت انگلیس به مدرّس پیغام داد که: اگر دست از رضاخان برداریم آیا شما نیز دست از مخالفت با سیاست‌های ما برمی‌دارید؟
مدرّس گفت: وقتی شما او را رها کنید، تازه من او را می‌چسبم.
 

حذف واژه‌های عربی از فارسی
یک روز لایحه‌ای را در رابطه با حذف واژه‌های عربی از زبان فارسی به مجلس آورده شد. مدرّس که با آن مخالف بود این لایحه را به تمسخر گرفت و ضمن سخنانی اظهار داشت:
با این حساب اسم من که «حسن» است باید «نیک» شود و نام خانوادگیم نیز «آموزگار» می‌شود بنابراین نام من «نیک آموزگار است». «حسین» مصغّر «حسن» به معنای «حسنِ کوچک» است. پس آن هم می‌شود «نیک‌چه» بر وزن «دیگ‌چه» و...
و به همین صورت واژه‌های عربی در فارسی را عوض کرد که الفاظ مضحکی درست می‌شد و صدای بلند خنده‌ی نمایندگان فضای مجلس را پر کرده بود.
 

بی‌هوش دشمن را باهوش می‌بیند
سیّدحسن تقی‌زاده تازه از اروپا برگشته بود. روزی به منزل مدرّس آمد و طیّ مذاکرات مفصّل اظهار داشت: آقا! انگلیسی‌ها خیلی قدرتمند و باهوش و سیاستمدارند. نمی‌توان با آنان مخالفت کرد.
مدرّس پاسخ داد: اشتباه می‌کنی، آن‌ها مردم باهوشی نیستند، شما نادان و بی‌هوشید که چنین تصوّری درباره‌ی آنان دارید.


پیشنهاد رضاشاه
در دوره‌ی هفتم مجلس که نگذاشتند مدرّس و یارانش وکیل شوند، تیمورتاش از طرف رضاشاه نزد مدرّس آمد و پیشنهاد کرد که تولیت آستان قدس رضوی را بپذیرد.
مدرّس قبول نکرد و گفت: اوّلاً، رضاخان می‌خواهد که من در تهران نباشم. ثانیاً، می‌خواهد به دیگران بگوید: مدرّس که اعتنا به دنیا نداشت، تولیّت خراسان را قبول کرد.
 

راه اصلاح کشور
روزی مشیرالدّوله به منزل مدرّس آمد و به وی گفت: آقا! وضع این مملکت کی درست می‌شود؟
مدرّس پاسخ داد: روزی که تو بروی نایین و مشغول زراعت شوی و من هم بروم اصفهان، دنبال کار طلبگی خودم.


جیب رضاشاه ته ندارد
یک روز رضاشاه از روی مزاح و شوخی در مجلس، دست روی جیب مدرّس گذاشت و گفت: آقا! جیب شما خیلی بزرگ است.
مدرّس جواب داد: بزرگ است ولی ته دارد، جیب شماست که ته ندارد.
 

تفاوت احترام مردم به مدّرس و رضاشاه
یک بار مدّرس به اصفهان مسافرت کرده بود. پس از بازگشت به تهران رضاشاه در دیدار با او گفت: در این سفر چیز به خصوصی توجّه شما را جلب نکرد؟
مدرّس متوجّه شد مقصود رضاخان، جلال و جبروت قشون اصفهان است ولی گفت: چرا، یک چیز خیلی توجّهم را جلب کرد. شما باید بدانید که در تمام ایران مردم از شما می‌ترسند.
رضاشاه پرسید: راجع به شما چه فکر می‌کنند؟
مدرّس پاسخ داد: خدا نکند روزی کسی از من بترسد و از ترس به من احترام گذارند. من شاهد بودم همه‌ی مردم به من احترام می‌گذارند و آن به خاطر این است که من را خدمتگذار خودشان می‌دانند. هنگام غروب که هوا به شدّت سرد ‌شد، اتومبیل ما در راه خراب شد. چوپانی که به روستایش بازمی‌گشت، وقتی من را شناخت گفت: تا وقتی که ماشین شما درست شود، همین جا می‌مانم.
چوپان از هیچ کمکی مضایقه نکرد، حتّی وقتی هوا سردتر شد، پوستین خود را از تن درآورد و با اصرار به من پوشاند و صبح هم به دِه رفت و برایمان شیر گرم آورد. امّا اگر مردم نصف شب شما را در بیابان گیر بیاورند با شما چه رفتاری خواهند کرد؟

 
چک دولت انگلیس برای مدرّس!

یک شب نیمه‌های شب یک مرد خارجی با یک مترجم به منزل مدرّس آمدند. شخص خارجی شروع به صحبت کرد و دیگری هم ترجمه می‌نمود و معرّفی کرد که آقا! ایشان نماینده دولت انگلیس هستند. یک چک سفید برای شما آورده‌اند که مبلغ آن را هر طور می‌خواهید بنویسید و به هر طریق که می‌خواهید خرج کنید.
مدرّس گفت: این چک چیست؟
جواب داد: آقا! چک کاغذی است که می‌نویسند و می‌برند در بانک، آنجا امضا می‌کنند و هر مبلغی که در آن نوشته از بانک می‌گیرند.
مدرّس گفت: چرا حالا (نصف شب) آوردی؟
جواب داد: ما شنیده بودیم شما پول نمی‌گیرید؛ حالا نصف شب چک را آوردیم.
مدرّس اظهار داشت: نه، هر که به شما گفته بی‌خود گفته، من پول می‌گیرم منتهی به این صورت نه، اوّلاً، باید طلا باشد آن هم بارشتر و در میان روز روشن و بعد از نماز در مدرسه‌ی سپهسالار با شتر بیاورند در این صورت می‌گیرم و هیچ اشکالی ندارد.
وقتی پاسخ را ترجمه می‌کند، نماینده یا سفیر می‌گوید: مدرّس می‌خواهد آبرو و حیثیت سیاسی ما را در تمام دنیا ببرد.
در نتیجه بلند می‌شوند و می‌روند.
 

 
حدود دُم حضرت والا

در موردی که مدرّس نسبت به فرمانفرما انتقاد کرده و ایراد گرفته بود، فرمانفرما به وسیله‌ی یکی از دوستان مدرّس که با او نزدیک بوده، به مدرّس پیغام می‌دهد: خواهش می‌کنم حضرت آیت‌الله اینقدر پا روی دُم من نگذارند.
مدرّس جواب می‌دهد: به فرمانفرما بگویید: حدود دُم حضرت والا باید معلوم شود زیرا من هرجا پا می‌گذارم دُم حضرت والاست.
 

حکم می‌کنم
بعد از کودتای ساختگی سیّدضیاء که مدرّس و عدّه‌ای از رجال سیاسی را تبعید کردند، رضاخان اعلامیّه‌ای صادر کرد تحت عنوان «حکم می‌کنم» و در ذیل آن، مردم تهران را تهدید کرده بود که چنین و چنان خواهم کرد.
ما هم خدمت مدرّس رفتیم و گفتیم: آقا! تکلیف چیست؟ فقط یک کلمه فرمود: ... می‌خورد.
ما هم عدّه‌ای را جمع کردیم، شب دیگر زیر تمام اعلامیّه‌ها با خط درشت نوشتیم «... می‌خوری» فردا ناچار شد تمام اعلامیّه‌های خود را جمع کند!
 

قرارداد
روزی، وثوق‌الدّوله پس از تعظیم قرارداد معروف خود با انگلیس به خانه‌ی مدرّس آمد و گفت: آقا! شنیده‌ام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالف کرده‌اید.
مدرّس: بلی،
وثوق‌الدّوله: آیا قرارداد را خوانده‌اید؟
مدرّس: نه
وثوق‌الدّوله: پس به چه دلیل مخالفید؟
مدرّس: قسمتی از آن قرارداد را برای من خوانده‌اند. جمله‌ی اوّلش که نوشته بودید دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیّت شناخته است. انگلیس کیست که استقلال ما را به رسمیّت بشناسد؟ آقای وثوق! چرا شما این قدر ضعیف هستید؟
وثوق‌الدّوله: آقا! به ما پول هم داده‌اند.
مدرّس: آقای وثوق اشتباه کردید، ایران را ارزان فروختید.
 
 برگرفته از کتاب حاضر جوابی های شهید مدرس

 

مرتبط
داستانک های عیسی مسیح/ داستان میلاد عیسی (ع)

نسخه چاپی