اهمیت شوق برای وصال به محبوب
یکی از مهمترین عواملی که می‌تواند انسان را به حرکت وادار ‌کند «شوق» است، برای رسیدن به آنچه که مشتاقش می‌باشد. در مقابل اگر شوقی نداشته باشد برای رسیدن به چیزی هرگز به سمت آن حرکت نمی‌کند. ایجاد انگیزه برای وصال به یک امر مهم از لوازم شوق است. شوق هم در مباحث عرفانی، هم در مباحث اجتماعی و هم در مباحث انگیزشی و روانشناسی معانی و کاربردهای متفاوتی دارد. هر کسی آن‌را با توجه به کارکردش در علم و اندیشه خود استفاده کرده است. ما در این یادداشت فقط اشاره به کاربرد عرفانی و مکتبی شوق داریم. معنای شوق را «آرزومندی و رغبت» دانسته‌اند ولی عرفا آن را «کنده‌شدن و کشمکش دل» برای دیدار محبوب دانسته‌اند. عزالدین محمود کاشانی در مصباح الهدایه شوق را تشنگی دیدار  و وصال محبوب در باطن محب می‌داند که وجود آن لازمه صدق محبت است.(ص411) هنگامی که محب به محبوب می‌رسد به مقام «اشتیاق» می‌رسد.

تفاوت شوق و اشتیاق وصول به محبوب است. اشتیاق به فعلیت رسیده شوق است مانند شعله و اشتعال. هنگامی که شعله محبت و عشق محبوب با وصال شعله‌ور می‌شود را می‌گویند اشتیاق حاصل شده است. عرفا شوق را تا قبل از اشتیاق و ساکت شدنی دانسته‌اند اما اشتیاق تا وقتی که ظرفیت ادامه داشته باشد در این حالت می‌ماند. بنابراین اشتیاق را فوق شوق می‌دانند که حالتی ماندگار دارد. در مباحث دینی شوق به دو قسم آمده است. شوقی که اختصاصی به خداوند و صفات او نظر دارد و شوقی که عمومیت دارد و به صفات انسانی مانند مهربانی، لطف، محبت و... نظر دارد. یعنی شوق در میان مؤمنینی که می‌دانند این صفات خدایی است و آنان که نمی‌دانند. البته در این تعاریف اختلافاتی هم وجود دارد. مانند اینکه شوق در غیبت محبوب وجود دارد اما چون خدا غایب نیست، شوقی وجود ندارد و هر چه هست اشتیاق است که قائلین و مخالفینی دارد.

اما آنچه که باعث شوق و در ادامه اشتیاق می‌شود «معرفت» است. شناخت و معرفت به محبوب اگر نباشد شوقی وجود ندارد که اشتیاقی به‌وجود بیاید. ضمن آن‌که معرفت هر کسی هم نسبت به توانایی‌ها و تلاش‌های او صورت می‌گیرد که بر میزان شوق و اشتیاق اثر می‌گذارد. این مراتب نیز می‌تواند در میزان وصول به محبوب متفاوت باشد، یعنی در بعدی از ابعاد اشتیاق صورت گرفته اما در برخی دیگر هنوز محب در مقام شوق قرار دارد. آنچه که اهل شوق وظیفه خود می‌دانند اولا بالا بردن معرفت است، دوما انجام کارهایی که مورد علاقه یا امر محبوب است.  خوف و رجا در شوق وجود دارد. شوقی که امید به رضایت محبوب دارد و خوف از نارضایتی محبوب؛ در مورد بندگی خداوند نیز باید شوق وجود داشته باشد تا اشتیاق حاصل شود. یعنی سیر الی‌الله تا سیر‌ فی‌الله؛ البته عرفا قائلند بندگان هیچ‌گاه نمی‌تواند در سیر فی‌الله به کمال برسد چون خداوند بی‌نهایت است و رسیدن به انتهای بی‌نهایت محال است. بندگان برای ثبات و ترفیع در شوق خود را موظف به «عبادت» خداوند می‌دانند. عبادت که نشأت گرفته از معرفت است با وجود شوق توجیه پذیر می‌شود و آنکه شوق دارد برای وصال محبوب، اهل عبادت و اطاعت می‌شود. یعنی رفتن دنبال آن‌چیزی که محبوب دوست دارد و می‌پسندد. ‌

عبادت هم همان‌طور که از فحوای آیات قرآن(بقره45) می‌فهمیم نیاز یه خشوع دارد. شاید بتوان گفت هر انسانی که معرفت به خداوند پیدا کند در برابر او خاشع می‌شود و هرچه این معرفت زیادتر شود میزان خشوعش بیشتر می‌شود. در کل اگر معرفت را درختی تصور کنیم، خشوع، شوق، عشق، خوف، امید، ترس، محبت و... را باید شاخ و برگ آن بدانیم. آن بنده‌ای که معرفت دارد می‌تواند با ابزاری مانند شوق در بندگی جلو برود و به مقامات بالاتر برسد. در حدیثی قدسی، خداوند بندگان مشتاق خود را چنین توصیف می‌کند که: «آنان به غروب آفتاب چنان علاقه‌مند هستند که پرنده به هنگام غروب به آشیانه خود علاقه دارد. پس چون شب آنها را فرا گرفت و تاریکی‌ها درهم آمیخت....آنان در پیشگاه من بر قدم‌های خویش می‌ایستند و صورت‌های‌شان را به سوی من فرش زمین می‌کنند و با کلام من، با من به مناجات پرداخته و با نعمت‌های من، مرا می‌خوانند. پس گاهی ناله می‌کنند و گاهی گریه و گاهی آه پردرد دارند و گاهی شکایت....»؛ (بحارالانوار، 26/67)
 
در بیانات اهل‌بیت(ع) عبارت شوق، اشتیاق و مشتاقی هم دیده می‌شود. ایشان با شناختی که به عالم دارند وقتی از شوق و اشتیاق سخن می‌گویند نشان از ارزش و اهمیت آن موضوع دارد. یعنی حتما باید یک فرد یا یک هدف و یا یک موقعیت عالی است که امام معصوم می‌خواهد آن را ببیند یا در‌ک کند تا شوقش تبدیل به اشتیاق شود. به‌طور مثال حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) در خطبه‌ای شخصیت حضرت حجت‌بن‌الحسن(عج) و اتفاقاتی که پس از ظهور می‌افتد را توصیف فرموده و سپس با اشاره یه سینه مبارکشان می‌فرمایند: «....و یا شوقاه إلی رویتهم فی حال ظهور دولتهم؛ وه که چقدر مشتاقم آنها را در روزگار تشکیل دولت‌شان ببینم.(بحارالانوار، ج51، ص115)
نسخه چاپی