به گزارش راسخون ، کتاب شوخ طبعی های طلبگی شامل بخش های حجره نشینان و دوستان، ازدواج و خانواده، علم و پژوهش، اخلاق و عرفان، تبلیغ و ارشاد، جنگ تحمیلی و سیاست، شوخی های طلبه پسند، ملحقات (شامل خودسنجی، نمودارهایی درباره مدیریت زندگی اسلامی، فواید شوخی و خنده حلال، آثار مخرب شوخی غیر حلال، سبک ها و اقسام شوخی و معرفی کتاب و نرم افزار برای افزایش شادکامی) به قلم محمد حسین قدیری می باشد.
بنا بر آموزههاي ناب اسلامي و پژوهشهاي علمي، همانگونه كه حشرهكش، مگسهاي مزاحم را از بين ميبرد، شوخ طبعي متعادل هم افكار سمّي، استرسها، اضطرابها و آشفتگيهاي ذهني را تار و مار ميكند. روانپزشكي به بيمار افسردهاي گفت: « اين نسخه رو بگير، اما لازمه در كنار دارودرماني، از خندهدرماني ام كمك بگيري. تازگيها سيركي به شهر اُومده، پيشنهاد ميكنم، يه سري سر بري اونجا و حال و هوايي.عوض کني.» مرد پژمرده، زوركي، لبخند تلخي زد و گفت: اُوه، كارها و نمايشهاي مسخره اُون مرد دلقك رو ميگي؟ اُون مردك خودمم.».
بنابراين، «شوخي و خندهدرماني» اگر به متكاي «جهانبيني توحيدي» و «رضايت به تقدير الهي» لَم ندهد و جاخوش نكند، خودش مسخره است و خندهدار. خنده بدون جهان بيني مانند اسكناس بدون پشتوانه است مانند كشيدن سيگار براي كاهش اضطراب و استرس، شادي آني دارد و ويراني باقي.
راستي، دين عامل شاديه يا غم؟ طلاب كه الگوهاي دينياند، اهل شوخي موخي ام هستند يا نافشون رو با تيغ تيز غم و غصه بريدند؟
«خندة حلال» مثلِ بوستاني خيلي بزرگي است و «خندة حرام» محدوده و ديوارهاي اين باغ بزرگ است. پس خنده و شوخي حلال، در مقايسه با خندة حرام، دامنة خيلي وسيعتري دارد. ...، حالا كه اين جور شد، ببخشيد من را زحمتي برايتان دارم، جواب را در اين شوخيهاي كتاب و منابعي كه درآخر كتاب براي افزايش شادكامي معرفي كردهام، بيابيد.
تصور عموم
تصوری که عموم مردم از طلبه ها دارند، تصویر کسانی است که بیش تر اهل دقت و فکر هستند تا خنده و شوخی. شاید برخی تصویرهای تلویزیونی و یا منبر و خطابه رسمی و حتی برخورد مستقیم نداشتن با زندگی طلبگی باعث این برداشت شده باشد، اما اصولاً برای قشری که کاملاً به بدنه اجتماعی جامعه متصل است نمی توان انتظار داشت که خشک و رسمی باشد. کسانی که با روحانیون معاشرت دارند، می دانند که طلبه ها و روحانیون هم برای خودشان شوخی های ناب و نکته سنجی های ذوقی بسیار دارند که به دور از لهو و تمسخر، هم تبسم می آورد و هم کدورت می زداید. فرقی هم نمی کند یک طلبه سال اولی باشد و یا یک مرجع سال خورده. کسانی هم که تابه حال لطف شوخ طبعی های طلبگی شامل حالشان نشده، غیر از رجوع به یک طلبه واجد شرایط می توانند بروند سراغ کتابی که به همین منظور نوشته شده است: شوخ طبعی های طلبگی.
کتاب شوخ طبعی های طلبگی دارای بخش های زیر است:
1- حجره نشینان و دوستان،
2- ازدواج و خانواده،
3- علم و پژوهش،
4- اخلاق و عرفان،
5- تبلیغ و ارشاد،
6- جنگ تحمیلی و سیاست،
7- شوخی های طلبه پسند،
8- ملحقات (شامل خودسنجی، نمودارهایی درباره مدیریت زندگی اسلامی، فواید شوخی و خنده حلال، آثار مخرب شوخی غیر حلال، سبک ها و اقسام شوخی و معرفی کتاب و نرم افزار برای افزایش شادکامی).
در پخش پاياني نمودارهاي است مثلا
مؤلفه های خنده و شوخی حلال حکیمانه:
دلقک نشدن،
کوچک نکردن دیگران،
اخلاق مداری،
شرع مداری،
حق گویی،
هم دلی،
شاد کردن دل دیگران،
غم زدایی از خود و دیگران،
اهانت به اقوام ممنوع،
اهانت به ادیان دیگر ممنوع،
اهانت به جنس مخالف ممنوع،
تفرقه زا نبودن،
حکیمانه و ادب آموز بودن،
نشاط زا بودن برای عبادت و کسب و کار حلال و معاشرت سالم،
قهقهه مستانه ممنوع،
متناسب با شخصیت افراد،
متناسب با سن و فهم و فرهنگ مخاطب،
متناسب با جنسیت مخاطب،
رعایت مقتضای حال،
عدم افراط و تفریط،
هزل و هجو ممنوع
چند نمونه از این شوخی ها
1- یکی از علمای فیضیه منبر رفته بود. ایشان می دیدند که برخی از طلاب موی سرخود را از ته می زنند و محاسن خود را بلند می گذارند. برای این که غیرمستقیم ایشان به خصوص افراد جوان را از این کار نهی کنند. داستان یوسف و زلیخا را با آب وتاب تعریف می کند تا رسید به آن جا که حضرت یوسف از دست زلیخا فرار کرد. این جا که رسید گفت: من اگر جای یوسف بودم ریش بلندی می گذاشتم و موهایم را از ته می زدم تا نیاز نباشد از دست زلیخا فرار کنم. این طوری این زلیخا بود که پا به فرار می گذاشت. پیامبر(ص) به موی خود رسیدگی می کردند و روغن خوش بو می زدند.»
2- یکی از نزدیکان مقام معظم رهبری می گوید: ایشان احترام بسیاری به همسر خود می گذارند و این احترام جواب سال ها صبر و استقامت همسرشان است معظم له درباره همسرشان می فرماید «ایشان حتی یک بار از وضع سخت زندگی و هنگامی که در زندان به سر می بردم گله نکرده اند» یک روز من بر سر سفره ای در کنار رهبر نشسته بودم، خانم ایشان هنوز نیامده بودند. وقتی ایشان آمدند رهبر ما با حالت شوخی و احترام فرمودند «برای سلامتی حاج خانم صلوات بفرستید.
3- یکی از اساتید دانشگاه در کلاس روزی با تعجب پرسید ببینم طلاب به جای این که بگویید همسر یا خانمم می گویید؛ منزل؟ بچه ها خندید و گفتند همه نه ولی مرسوم هست بین برخی از طلاب که در نزد نامحرم، حریم حفظ می کنند. یکی از طلاب شوخ گفت: البته با طرح مسکن مهر و... اگه طلبه ها خونه دار بشن به زودی به جای «منزل» می گویند آپارتمان! و ادامه داد البته در وجه تسمیه «منزل» اختلافاتی است برخی از زنان می گویند منزل در اصل «مَن زُل» بوده یعنی آقای خانه وقتی وارد خانه شود به جای این که با من و بچه خوش وبش کند، در غار تنهایی خود می رود و یا بروبر به من زُل می زند. برخی مردان گویند در اصل مَن ذل بوده یعنی من آن جا ذلیل هستم؛ و گروهی گویند مَن ظِلّ بوده یعنی خانواده زیر سایه من هستند.
4- زن: می خوام وقتی مُردم نذاری نامحرم منو تو کفن ببینه و باید خیلی فاصله داشته باشند.
مرد: تو زود بمیر من قول میدم این خواهش تو را دقیقاً و موبه مو عمل کنم. زن: واقعاً اگه من بمیرم چی کار می کنی؟ مرد: نگو اصلاً حرفش رو هم نزن که دیوونه میشم.
زن: یعنی زن دیگه ای نمی گیری؟
مرد: نمی دونم ولی از آدم دیوونه هر کاری برمیاد.
5- یکی از اساتید می گفت: خب چه عیبی داره مرد به زنش بگه جیگرطلا. (البته در خلوت) این همان عشقی می شه که امام صادق(ع) فرمودند: این گفتار مرد به همسرش که «من تو را دوست دارم» هرگز از قلب زن بیرون نمی رود. دیگه همراه با این جمله، بار هیجانی زیادش هرگز از دل همسر بیرون نمی رود! گاهی با نگفتن همین کلمات عاشقانه، افراد بیماردل برای زنان نامحرم دام پهن می کنند و شکارشان می نمایند. برخی زنان می گویند به دلمان ماند که یه بار هم شده از شوهرمان بشنویم که دوستمان دارد. یا با نام خودمان که عمری با ما بوده، صدایمان کند. اگر به همسرتان نگویید جیگرت را بخورم یا اگر به دخترتان سخنان عاشقانه نگویید، ممکن است خدای نکرده یک شکارچی، صیدشان کند. به همین دلیل است که در دین اصرار شده که همسران، محبت خود را در قاب الفاظ بگذارند و به هم هدیه بدهند.
6-ذکر غلط کردم
در جلسه خواستگاریی بودیم مهریه سنگینی مطرح شد. داماد هیچ شناختی از دختر نداشت و داغ داغ بود و نمی دانست چه دین سنگینی را هم قبول می کند. حاج آقایی آن جا بود. نگاهی به داماد کرد و غیر مستقیم با لطیفه ای فهماند که تدبر کن! زندگی ،شناخت ، تناسب و تعقل لازم دارد بعد گفت:
فردی می خواست ازدواج کند تسبیحی به دست داشت و با ذکر، دست به دامن امامان و خدا شده بود. و گاهی هم ذکرش این بود که من زن می خوام، من زن می خوام ، من زن می خوام.
بعد از مدتی ازدواج کرد تسبیح به دست به عنوان شکر از خدا که زن زیبایی به او داده ذکر می گفت و گاهی هم به جای ذکر می گفت: عجب زنی نصیبم شد ، عجب زنی نصیبم شد ...
مدتی گذشت زن سر ناسازگاری گذاشت و درخواست مهریه کرد گویا از اول کیسه دوخته بود و قصد زندگی نداشت. خلاصه مشاجرات بالا گرفت و زن بر درخواستش جدی بود. جوان بخت برگشته تسبیح به دست مشغول ذکر شد تا گره اش باز شود، ولی به جای ذکر مهر ه های تسبیح را یکی یکی عقب می زد و می گفت : غلط کردم! غلط کردم!
7-هوو
از خانمهایتان بخواهید برایتان دعا کنند و حاجتتان را هم بگویید تا خیالشان آسوده شود که حاجت شما به ایشان ضرری نمی رساند .
یکی می گفت :نیازی داشتم ، به همسرم گفتم :تو را خدا برام دعا کن.
همسرم اصرار می کرد که باید بگی چه حاجتی داری ؟
گفتم این یه رازه .
گفت : منم دعا نمی کنم.می ترسم با دست خودم گور خودم را بکنم؛ شاید بخوای یک هوو برام بیاری!
دیردم یا زود دم
دوست شوخ طبعمان می گفت : چایی دیر دم مربوط به وقتی است که به منزل مادر خانم می رویم؛ خانم می گوید «یک چایی بخوریم و برویم».و آوردن این چایی دو ساعت طول می کشد .چایی زوددم هم مربوط به وقتی است که عروس می آید منزل مادر شوهر ؛ هنوز چایی را دم نکرده می آورد تا برویم.
8-عقل ناقص
شنیده بود رد شدن از میان دو زن کراهت دارد . حالا آمده بود پیش حاج آقا و می گفت :دو تا زن دارم و
با آن دو به مسافرت ،خرید ، تفریح و پیاده روی می روم. غالبا هم بین آن دو هستم . آیا راه رفتن از بین دو زن عقل را کم نمی کند؟ حاج آقا تبسمی کرد و گفت: نه، تو راحت باش! اگر تو عقل داشتی که و این وضع اقتصادی با این در آمد کمت ، نمی رفتی یه زن دیگر هم بگیری.
9-دعای چشم زخم
خانمی نوزادش را که در زشتی بی نظیر بود، نزد عالمی آورد و به او گفت: از بهر خدای در گوش فرزندم «و إن یکاد» یا دعایی بخوانید تا چشم بد در او اثر نتواند گذاشت.
عالم مکثی کرد و اندکی به قیافه زشت کودک نگریست و سپس گفت: فرزندتان را بگیرید. خداوند ایشان را تکویناً بیمه فرموده و دعای چشم زخم به او داده است.
10-مخدرات
درکلاس مکالمه عربی بودیم یکی از هم کلاسی ها دست بلند کرد و از استاد پرسید: عفواً یا استاذ لماذا باالنساء یقال مخدرات؟ (ببخشید استاد چرا به زن ها ، مخدرات می گویند؟)
استاد درنگی کرد و گفت: لا أری!؛ (نمی دانم!)
سپس کمی فکر کرد و با لبخند گفت: یمکن لانهن یخدرن الرجال (شاید به این دلیل باشد که مردها را تخدیر می کنند) معنای تخدیر رو هم خودتان توی لغت ببینید.
11- قل بسرعه
الان این حکایت به مناسبتی تو ذهنم جرقه زد نتونستم نگم حیفس(به قول اصفهانی های شیرین زبون)
در کلاس مکالمه عربی به شکل فوق برنامه و خود جوش شرکت می کردیم. طلبه ای بود که استاد ما بود و پیر پسر شده بود. اهل فضل، کمال و خوش تیپ بود و به زبان عربی محاوره ای تسلط خوبی داشت.
به دوستم گفتم رفتی تو نخ استاد یا نه ؟
گفت: که چی؟
گفتم ناقلا داره همسرشو بین افرادکلاس جستجو می کند.
دوستم گفت: یعنی چه؟
گفتم خوب دقت کن او وقتی می خواهد درس قبل را مرور کند از چندتا بچه های تبریزی سئوال های ریزتری می پرسه ظاهراً شنیده دختران آذری کد بانو هستند.
کلاس که شروع شد، رفتم تو کار استاد!
استاد: سلام علیکم، قبل الشروع لنراجع الدروس الماضیه ( قبل از شروع درس دیروز را مرور کنیم)
استاد نگاهی به یکی از افراد کلاس کرد و تو دلش گفت خودشه امروز وقت شکاره
_ الاخ.....انت. اجب لی، من أین انت؟ (برادر....تو به من جواب بده. اهل کجایی؟)
_ کم لک اخ؟ (برادر داری؟)
_ و کم لک اخت؟ (چندتا خواهر داری؟)
_ هل اختکم الکبیره متزوجه ام لا؟ قل بسرعه ( بدون مکث بگو آیا خواهر بزرگت ازدواج کرده یانه؟)
_ هل لها مدارج فی العلم ام لا ؟ قل بسرعه (زود جواب بده وقت نداریم خواهرت تحصیل کرده است یانه؟)
سئوالات جزیی سبب خنده من و دوستم شد به گونه ای که استاد نتوانست ادامه دهد و من که نتوانستم خودم را کنترل کنم با سرعت از کلاس دویدم بیرون.
12- یوسف عصمتی و عصمت یوسفی
در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبری است. طلبه ای که خود مجرد است و پاک هم زندگی می کند سخنانش برای جوانان دیگر دلنشین است. طلبه ای جوان در جمع جوانان مجرد می گفت : پاک زندگی کردن تو این دوره زمونه با این همه تحریکات جذاب و پر زرق و برق ، واقعاً خیلی سخت است. خداوند اینمانمان را حفظ کند و به دخترانمان " یوسف عصمتی " و به ما جوانان " عصمت یوسفی " ، " عفت یوسفی" ، و امثالهم ... بدهد ، خداوند هم کمک کند که ما و شما مانند حضرت یوسف پاک زندگی کنیم و هم از زنان پاک نصیبمان کند تا نصف دینمان را با ازدواج حفظ کنیم. به هر حال ، نگه داشتند چیزهای با ارزش همیشه سختی هایی هم دارد انسان معنوی ، ثروتمند واقعی است و برای حفظ گوهر ایمانش سختی را باید به جان بخرد
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق/ یوسف از دامان پاکش کنج زندان می رود
13- مِيْ كرد نه وي
(ماسماليزيشن و پاياننامهنويسي)
محمدحسين قديري
كمتر خانوادهاي است اين روزها درگير استرسهاي پاياننامهنويسي در حوزه يا دانشگاه نباشد داستان زير...خب، بهتر است با هم بخوانيم: ... و بالاخره موضوع تصویب شد. آخه همه اساتيد اعتراف داشتند كه چون موضوع مهم است نياز است، چندين جلسه درباره آن گفتوگو كنند. خیلی خوشحال بودم، امروز موضوع پایاننامه تصویب، استاد راهنما معین و استاد مشاور مشخص شدهبود. نخواستم داغی انگیزهام به سردی بگرایید. هم آنجا بعد از جلسه يك راست سراغ استاد راهنمايم رفتم تا نکاتی از او سئوال کنم.
استاد با عجله از اتاق بيرون رفت و من دوان دوان به دنبالش ميرفتم تا به در بسته آسانسور رسیديم. با خودم گفتم: «مگر اي آسانسور تو مدد كني ما را.» استاد ابتدا زوركي لبخندي به من و ديگر دانشجويان و دانشپژوهان زد و بعد به ساعتش نگاهي كرد و از بين جمعيت خود را به درب رساند. من هم دنبال او جلو رفتم. شروع كرد بدون منطق خاصي همه دكمهها را ميفشرد و به سازنده آن آسانسور دعا ميكرد طوري كه اجدادشان در قبر ميلرزيدند.
با غرولند استاد جرأت نكردم حرفي بزنم، مگر اينكه با ترس و لرز بگويم: «شُـ شُـ شماره همراهتونو لطف كنيد... .»
در همين حين درِ آسانسور باز شد. یک نفر بیشتر جا نداشت. دانشپژوهان و دانشجويان مؤدبانه تعارف کردند و نوبت را به استاد دادند و او هم بالفور گفت: «ببخشيد دو ساعت ديگه اروميه تدريس دارم و ممكنه به پروازم نرسم.»
با عجله سوار شد. همینطور که درِ آسانسور داشت بسته میشد. گفتم: «اُس اُس استاد! شمارهتونو... ؟!»
استاد گفت: « چرا زودتر نگفتي الان وقت شماره گرفتنه شماره منو یاد داشت کن.»
این جا دقت و سرعت عمل خیلی مهم بود، ولی متاسفانه، نه من در تگزاس زندگی کرده بودم كه مثل هفتتيركشان كابويي سرعت عمل داشته باشم و نه دوره خاصی را برای این کار گذرانده بودم. با اين حال، با سرعت خواستم خودکار را از کیفم بیرون بکشم که در آسانسور کمکم خورشید چهره استاد را از من مخفی کرد. قسمتی از صدای استاد با فشار به بیرون رسید: منتظر چی هستی؟! يادداشت كن ....09124.
نميدانستم صدای استاد از طبقه پایین به بالا میآمد يا از طبقه بالا به پايين؟ اين مهم نبود. چيزي كه در آن لحظه اهميت داشت اين بود كه او داشت شمارهاش را با صداي بلند میگفت. من چیزی به جز صدایي مبهم نمیشنیدم با دقت همان شماره مبهم در دفترچه يادداشت حافظه كوتاه مدتم ثبت كردم و با تكرار، آن شماره تا حافظه بلند مدتم هل دادم. افرادی که با من بیرون آسانسور بودند، هر كدام یک خودکار دستشان بود و به من تعارف میکردند که شماره را یادداشت کنم خودکار آن فردي را كه از همه جذابتر بود گرفتم کلاسورم را باز کردم تا شماره استاد راهنما را یاداشت کنم. برای پایاننامهنويسي شماره استاد راهنما حیاتی است و بدون آن یعنی غواصي كف اقيانوس يا فضانوردی روي سقف آسمان، بدون کپسول اکسیژن؛ يعني خواندن فاتحه فارغ يا بيخيال التحصيلي. وقتی خواستم شماره را یادداشت کنم. هرچهقدر فكر كردم ادامه شماره يادم نيامد. حاضران دم آسانسور خواستند كمكم كنند، ولي عجيب بود هر كدام چيزي ميگفت متفاوت از ديگري.
واي خداي من! معلوم نبود کداميك به واقع مطابقت دارد، ولي يككدام به احتمال زياد بايد درست باشد. آن وقت آنجا راه حلي به ذهنم نمیرسید؛ سرم گیج میرفت و احساس گرگرفتگي و خفگي داشتم. از بين راههايي كه افراد ارائه دادند يكی را از همه جامعتر و واقعبينانهتر بود: «هر ده شماره را یاد داشت کن و شب هر ده تا رو با قانون احتمالات امتحان کن.»
راه حل خوبی بود همه تأیید کردن و من خوشحال هر ده شماره رو به اضافه شماره خودم یاداشت کردم و با عجله از پلهها پايين رفتم تا دم درب ورودي او را ببينم دير شده بود و سرويس مخصوص او را از دانشگاه بيرون برده بود. ناچاره به همان شماره كه پل ارتباطيام با استاد بود دلم را خوش كردم. شمارهها داخل کیفم گذاشتم. من به خاطر اين گوهر گرانقدر در شهر احساس امنیت نمیکردم. هرگاه کسی به من نگاه میکرد با خود میگفتم نکند قصد دارد کیفم را بزند الان که با خودم فکر میکنم به آنها حق میدهم؛ کیفم را طوری به سینهام چسبانده بودم که گویی میلیاردها یورو يا دلار پول با خودم حمل میکنم. بعد از ياداشت شمارههاي احتمالي با خوشحالي نشستم و يكايك شمارهها را امتحان كردم، برخي ميگفتند اشتباه است و برخي هم چيزهايي نثارم كردم كه لائق خودشان بود و نميتوانم از شرم اينجا بنويسيم.
روزي با التماس آدرس منزل استاد را از بخش آموزش گرفتم، بعد از يكي دو ساعت به آن منزل كه در شهركي بود رسيدم. آدرس اشتباه بود. بله، راه را عوضي رفتهبودم. خسته و كوفته در جا ميخكوب شدم آه از نهادم بلند شد خواستم به زمين و زمان بد و بيراه بگويم كه چهره بابام را روي مانتور تخيلم ديدم مثل هميشه لبخند بر لب داشت و گفت: «مرد باش پسرم! آدم راه رو عوضي بِره بهتر از اينه كه عوضي راه بِره.»
خواستم با بابام درد و دل كنم با صداي بوق ماشيني به خودم آمدم. دقيقا روبهروي در پاركينك ايشان ايستاده بودم. خدا خيرش بدهد گفت: «كجا ميخواي بري بيا بالا تا يه جايي ميرسونمت.»
انگاري روانشناس بود ميگفت همين كه نگاهم به چهره خستهات افتاد ياد آفتابگردانهايم افتادم كه گاهي به خاطر كمآبي پلاسيده ميشوند. تو خيالات خودم بودم كه با صداي بم ايشان به خودم آمدم: «شرمنده بيشتر از اين نميتونم بِبرمت؛ مسيرم بيرون شهره. گاو داري دارم اينم كارتمه اگه شير تازه خواستي در خدمتم.»
عجيب بود تا منزل به اين فكر بودم كه يعني ميشود كسي كه درس نخوانده و با گاو سروكار دارد از نظر رفتار انساني و آشنايي با روحيات آدمها از برخي اساتيد دانشگاه هم دقيقتر باشند؟!
بالاخره يك شب در عالَم رويا آن عالِم( استاد راهنما) را ديدم از استاد شمارهاش را پرسيدم. گفت: «با روي كارآمدن رئيس جمهور جديد منم «خطم» رو عوض كردم.» خواستم شماره جديد را بگيرم كه زنگ ساعتم براي نماز صبح به صدا درآمد ناخودآگاه اين شعر را زمزمه كردم و برخاستم:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم ندادند و ندرآن ظلمت شب آب حياتم ندادند
نه مبارك سحري بود و نه فرخنده شبي آن شب نحس كه آن تازه براتم ندادند
دو ماه از تصويب موضوعم گذشته، اما هنوز نتوانستهام با استاد قرار بگذارم. از همه پژوهشكچلان و پژوهشموداران كه احتمال ميدادم استاد را بشناسند آدرس او را گرفتم ولي هرگاه به پژوهشگاه يا آموزشگاهي ميرسيدم يا رفته بود، يا در شُرف رفتن بود يا در حال رفتن و يا «در رفتن» بود. آموزش عالي فكر كنم از اجنه هم كمك ميگيرد، چون استاد شدهبود جن و ما بسمالله. البته اين شوخي بود. نبايد به خلق الله گمان بد داشت، مگر يك استاد چه قدر ظرفيت دارد. راهنمايي يا داوري كردن 15 پاياننامه از دانشگاههاي بسته و آزاد شوخي بردار نيست آن هم با اين حقوق. حقالزحمتي كه براي اين نوع كارهاي سخت به ايشان ميدهند ناچيز است.
خب، يكي از علل فرار مخها همين است. شايد نميتوانند ببينند اينقدر اساتيد... ببخشيد پاك گيج شدهام خوب شد گوينده تلويزيون نشدهام وگرنه آبرويِ... . بله داشتم ميگفتم شايد نميتوانند ببينند دانشجويان پژوهش را با ماستبندي همعرض ميبينند.
مدير گروه ما موقع تصويب موضوع پاياننامه به من گفت: «شماها هنوز وارد گود پژوهش نشدهايد، قطعا امسال هم با اين پاياننامه نميفهمي كه امثال اين استادان راهنما و مشاور چه سرمايههايي هستند و چه زحمتهايي براي اين مرز و بوم ميكشند، پژوهش خمره رنگرزي نيست و كاري است بس طاقت فرسا و دقيق.»
اين تازه قسمتي از تلاش اين اساتيد است تدريس، پروژهها و خاليژهها، زن [يا زنها] و بچهها و... . خدايا يعني ميشود من هم نان حلال براي خانوادهام با كد جبين و عرق يد ببخشيد با كديمين و عرق جبين بهدست آورم. ميترسم با حسرت بميرم كه:
نه شکوفهای، نه برگی، نه ثمر، نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان به چه کار کشت ما را!
ميترسم كه اين اساتيد پركار نيز مانند دانشمندان انرژي هستهاي ترور شوند. اي كاش دولت تدبيري كند و برايشان محافظ قرار ميداد. يخچال و كامپيوتر اين روزها محافظ دارند توقع زيادي نيست براي چنين اساتيدي هم محافظ بگذاريم. ما فقط وقتي اين انديشمندان را از دست ميدهيم حسرت ميخوريم در حالي كه عقلاي عالم اعتراف دارند كه پيشگيري مقدم بر درمان است و علاج واقعه را بايد قبل از وقوع كرد. من هم قصدا دارم هرروز برايشان صدقه بدهم و گاهي اسفند دود كنم و وأنْ يَكاد فراز.
ديشب خواب ميديدم از نردبان موفقيت مثل استاد راهنما، پنج تا پله، پنج پله بالا ميرفتم كه بابام صدا زد:
«پاشو، پاشو ساعتت زنگ زد بيدار نشدي، نمازت قضا نشه!»
وقتي بابام تكونم داد گمان كردم از نردبان موفقيت دارم ميافتم چنان دادي زدم كه بابام دو متر سي پنج سانتیمتر و سه دهم ميليمتر پريد هنوز هم جاي سر بابام به سقف مانده. وقتي بلند شدم با خود تصميم گرفتم از علوم غريبه رمل، جفر، سحر و جنگيري براي يافتن استاد راهنما كمك بگيرم. به همين خاطر از پدر پول مَشتي تقاضا كردم و قسمش دادم به روح باباجون جدم حاج ماشاالله، كه اهل كرامات هم بوده، نپرسد براي چه ميخواهم.
با هر جان كندني بود چندين بار استاد راهنما را زيارت كردم در مجموع فهميدم بايد مثل فوتباليستها كه داد ميزنند «خودتي ها برو» عمل كنم و اميدي به «هدايت» و «ارشاد» اين استاد راهنما نداشتهباشم. گاهي شيطان وسوسهام ميكرد پولي جور كنم و پاياننامهاي بخرم و شرّ را كوتاه كنم، ولي وجدانم از من قهر ميكرد. به هرحال با زحمت زياد پاياننامه را تا آخر با تلاش و مشورت با دانشجويان ديگر مديريت كردم تا اينكه روز دفاع شد و چهره مهتابي استاد، آفتابي.
تهْ انجام، به خاطر قوي بودن پاياننامهام، داور به استاد راهنما تبريك گفت. برخي حضار برايش كف زدن و عدهاي كبوتر صلوات هوا كردند. وقتي دوستم رضا را رديف دوم بين حضار ديدم اشك در چشمانم حلقه زد. به ياد پاياننامه رضا افتادم و نارضايتي داور است، استاد راهنما و مشاور هم يك آن، استراتژي خود را تغيير دادند و با داور همدست و همداستان شدند و تمام كاسه كوزهها را سر دوستم خرد كردند. ناخودآگاه حافظهام شعري فراخواني كرد و سريع آن را به عنوان حسن ختام آخرين صفحه پاورپوينت گزارشم از پاياننامه نوشتم تا اساتيد و حضار هنگام پذيرايي لبخند بزنند و بخورند و بخوانند و بر صفحه ذهن بنگارند:
نکـند دانـــا مســتی، نخـورد عـاقـل مـی در ره مسـتی هــرگـز ننــهد دانــــا پـی
چه خوری چیزی کـز خـوردن آن چیز تـو را نی چـون سـرو نماید به مثل سـرو چو نی
گـر کنی بخشش گویند که مـی کرد نـه او ور کنی عـربده گویند که او کرد نـه مــی
يك ماه بعد
استاد راهنما، باتواضع تماس گرفت و تأكيد كرد: «از نظر پژوهشي در مقاله پاياننامه بايد اول نام استاد راهنما (دكتر آسوده)، بعد استاد مشاور( دكتر راحتگزين) و سپس خودتان( دانشجو زحمكتش) را بياوريد. متأسفانه خيليها در كشور اين نكته علمي را نميدانند.»
پايانِنامه
ارادتمند تمام پژوهشگران واقعي
م. ح دلسوخته
منبع كتاب شوخ طبعي هاي طلبگي، محمد حسين قديري، ص 143
مرکز پخش کتاب: كتابفروشي حوزه عليمه اصفهان خيابان حافظ و مسجد مقدس جمكران قم ، كتابفروشي اينترنتي پاتوق كتاب فردا
* برای مشاهده صفحاتی از کتاب ، روی تصاویر زیر کلیک کنید *
/117/