کتابي با عنوان «عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکد قربان!» به قلم حسین مرتضائیان ابکنار توسط نشر نی در قالب رمان و با موضوع دفاع مقدس، منتشر شده كه نويسنده معتقد است كه همه صحنههاي اين كتاب واقعیت دارد.
شخصیتهای این داستان که در محدوده زمانی سال 1367 يعني سال پایانی جنگ تحمیلی می گذرد، قالبا سربازان ساده ای هستند که به اجبار دوران خدمت خود را در مناطق جنگی جنوب میگذرانند و این داستان به ذهنیات درونی یکی از این سربازها به نام «مرتضی هدایتی» میپردازد که دوران خدمت خود را تمام کرده، ولی نمیتواند از این فضای رعب آور ترسيم شده از جنگ، رهایی یابد.
شخصیتهای این داستان که در محدوده زمانی سال 1367 يعني سال پایانی جنگ تحمیلی می گذرد، قالبا سربازان ساده ای هستند که به اجبار دوران خدمت خود را در مناطق جنگی جنوب میگذرانند و این داستان به ذهنیات درونی یکی از این سربازها به نام «مرتضی هدایتی» میپردازد که دوران خدمت خود را تمام کرده، ولی نمیتواند از این فضای رعب آور ترسيم شده از جنگ، رهایی یابد.
رزمندگان این داستان نیز همان سربازان اجباری هستند که نوعا دارای انحرافات اخلاقی اند.
«جهان» ضمن عذرخواهي از مخاطبان گرامي و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس به خاطر درج برخي مطالب اين كتاب، به بخش هايي از آن اشاره ميكند.
این داستان دارای محورهای زیر است:
1- نشان دادن فضای رعب آور و وحشتناک از دفاع مقدس و غیر قابل تحمل بودن این فضا
فضای داستان آنقدر مالیخولیایی است که این سوال را در ذهن مخاطب ایجاد می کند که اصولا چگونه می توان در چنین فضایی زندگی کرد؟
شخصیتهای این داستان يا مانند دژبانهایی که کارشان شکار سربازان است، سياه است و یا سربازانی هستند که همواره مورد ظلم و اجبار قرار گرفته اند.
هر فصل داستان، خشونتی نهفته در خود دارد، در این داستان، مرگ، ویرانی و روان پریشی حرف اول داستان به مخاطب است.
داستان تکیه زیادی بر برخوردهای خشن و غیرانسانی با سربازانی دارد که سعی در فرار از این فضای رعب انگیز را دارند و بعضا حتی دوره خدمت خود را طی کرده و برگه ترخیص نیز گرفته اند، اما به آنها اجازه خروج نمی دهند:
«یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپه ای خاک می دید، یا بوته ای که پرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و در میآورد؛ فرو میکرد و در میآورد؛ فرو میکرد و گاهی سربازی نعره می زد:
- آی...!
و دژبان چنگک را با زور بالا می برد و سرباز را که توی هوا دست و پا می زد، می انداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله می آمد و صدای قرچ قرچ استخوان های شکسته.»
«کمی آن طرف تر کنار کناری دژبانی با باتوم می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می کوبید می کوبید می کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود...
خون از زیر کلاه سرباز راه افتاد و آمد، آمد، آمد تا رسید به پله ها و از پله ها بالا آمد و روی پله چهارم جلو پای او متوقف شد. عقرب تکانی خورد و جلو رفت و لبه خون ایستاد.»
همچنين در ابتداي يكي از بخشهاي اين كتاب آمده است: «ببيين مرتضا من ديگه مستاصل شدهم وادادهم ديگه نمي تونم به خدا ديگه نمي تونم ديگه تحمل ندارم مرتضا به جون مامانم رسيدهم به ته خط ببين كجا دارم زندگي ميكنيم قاطي يه مشت عقرب و رتيل و مار و موش و سگ وحشي و بمب و خمپاره و شيميايي و كوفت و زهر مار و آدمهاش هم كه قربونش برم همه گه همه دهاتي همه كله خر...»
2- القای برخورد غیرانسانی رزمندگان با یکدیگر و اجساد شهدا
در بخشهایی از داستان به نحوه مراودات بین رزمندگان پرداخته می شود به طوری که در آن از رفتارهای انسانی خبری نیست. رفتارهایی که مطئنا در طول دفاع مقدس یکی از وجوه تمایز این جنگ با جنگ های دیگر بوده است.
همین طور در این داستان شاهد برخوردهای غیرانسانی با اجساد مطهر شهدا هستیم که البته در داستان به آنها «مرده» گفته می شود!
در بخش ديگري نيز يكي از رزمندگان كه زخمي شده بود كنار "مرتضا" و راننده روي صندلي ماشين به شهادت ميرسد.
«... راننده گفت فكر كنم مرده.
بعد پايش را از روي گاز برداشت و خم شد و در سمت او را باز كرد. دستش را گذاشت روي شانه سرباز مرده و زير لب چيزي خواند و هلش داد و سرباز افتاد پايين. در را بست و باز دو دستي چسبيد به فرمان...»
3- تاکید بر استفاده رزمندگان از مواد مخدر و آلوده بودن به انحرافات اخلاقی
در يكي از بخشهاي كتاب سربازان در حال ساخت وسيلهاي «قل قلي» براي كشيدن مواد مخدر بوسيله قمقمه هستند:
«صدای سیخ باریکی بود یا اسپوک موتور شاید، که خورد به لبه گاز پیک نیکی و همه یکهو ساکت شدند.
- بزن تو دلش که نئشه بریم.
- دوتا دود بگیر سنگین، بعدش بازی بازی کن!
صدا کام گرفت. نفسش را یکباره تو داد و حبس کرد و آب قل قل کرد... بوی تریاک پیچید توی سنگر و آمد تا روی تخت ها...]
کام!
انگار کشید و یکی دیگر کام گرفت و باز همان صداها آمد...
- قربون جلز و ولزش.
انگار کشید کنار و دیگری کام گرفت و باز همان صداها آمد...
- عجب چشی باز کرده!
کشید کنار و دیگری کام گرفت و باز همان صداها...
- صدای قلی اش خیلی میزونه.
- بگیر دیگه! دود نذار حرام بشه!
بوی تریاک همه جا پیچیده بود... تلخ بود و غریب.
همچنين در بخشي ديگر آمده است: «... چشمش كه به نور كم عادت كرد شمس و هوشنگ را ديد كه روي تخت توي بغل هم خوابيده بودند. صورتشان نزديك هم بود و شمس دستش را انداخته بود دور گردن هوشنگ. هر دو زرد و لاغر و مردني بودند.
اشكان نگاهشان كرد و سرش را تكان داد و لبخند زد. چند تا ته سيگار مچاله شده چسبيده بود به ديوار كنار تخت. اشكان هم سيگارش را فشار داد روي ديوار و خاموشش كرد. گفت: به ما چه؟ من كه يه ماه ديگه ميرم انديمشك.»
در ادامه داستان "اشكان" يكي از شخصيتها با "مرتضا" سئوالاتي را رد و بدل ميكنند درباره هم دورههاي شان .
«... اون پسره كه گرما زده شده بود. يادته؟ اسمش چي بود؟...
_ يزدان.
_آره. گندهه. هوشنگ و شمس كارشون به كجا كشيد؟
و خنديد. جلو اتاقكي ايستادند...»
4- استفاده از الفاظ نامناسب و تاکید بر بیقیدی رزمندگان دفاع مقدس
در این جا نویسنده با به کارگیری برخی کلمات سخیف و دور از شان در بین رزمندگان، بر بی قیدی آنان تاکید می کند:
«بلند شد و رفت سمت دستشویی. پرده برزنتی را کنار زد. بوی تند شاش خورد به دماغش. نفسش را حبس کرد و رفت داخل یکی از مستراح ها که خالی بود. سعی کرد پایین را نگاه نکند. همان طور سرپا ایستاد و دکمه شلوارش را باز کرد.»
در ادامه نویسنده به برخی نوشتههای روی دیوار دستشویی اشاره می کند که گفتن آنها دون شان رزمندگان دفاع مقدس است:
«چشمش افتاد به نوشته هاي ديوار روبرو. «سرباز وظيفه قدمعلي جبار اعزامي از سبزوار 18/5/63»«رفتيم تو سرازيري»...« زور بزن چشات واشه»... «ما كه رفتيم بقيه هم به فلان چپ اسب حضرت عباس»
در بخشی دیگر، نویسنده با ذکر تخیلات مرتضی، شخصیت اصلی که داستان حول او و در تخیلاتش می گذرد، درباره زنان عریان در استخر، تیر خلاص را بر تقیدات رزمندگان میزند و اين در حالي است كه هدف از اين بخش خيلي شفاف نيست و اين گونه آغاز ميشود:
«يك استخر بزرگ بود پر از آب آبي شفاف آب برق برق مي زد زلال بود سفيد بود مثل نور بود صدا ميپيچيد صداي آب آب لبه هاي استخر لب پر مي زد آرام بود هم همه بود زن ها همه جا بودند سفيد بودند فربه بودند بدن ها راه مي رفتند فربه سفيد لاغر مايو تنشان بود دو تكه بود بدن ها دو رنگ بود با حوله زرد آبي صورتي دراز كشيده بودند لبه استخر پوستشان سفيد بود از با لا تا پايين محو با دو نوار زرد محو گاهي آبي گاهي سياه گاهي محو توده سياه مو لخت من از بالا تماشا ميكردم ميپريدند توي آب بدن هاي سفيد روي آب دست و پا ميزدند روي آب موها روي آب موج برميداشت موها دست ها لبه آب را گرفته بودند آب لبه هاي استخر لب پر مي زد پاهاي سفيد دو ساق سفيد لبه استخر تا نيمه توي آب محو تصوير ساقها در آب موج ميخورد ...» «... زن ها بدنها من را نمي ديدند از كنارم رد ميشدند قطره هاي آب ميپاشيد از موهايشان مي پاشيد روي صورت من ...» «... بدن ها توي آب بود سفيد فربه لاغر قوطه ميخوردند محو مي شدند تا ته آب بدنها توي آب بود روي آب بود دست ها بازوها رانها سفيد سياه موها در هم مي رفت...» «... نرمي بدنها به صورتم ميخورد خنك بود...»
این کتاب گرچه با مضمون دفاع مقدس نگاشته شده، ولی نه تنها سنخیتی با فضای آن دوران که از صحبت ها، مصاحبه ها و خاطرات رزمندگان جنگ تحمیلی برمی آید، ندارد، بلکه بیشتر به فیلمهای خشن و بی منطق جنگی هاليوودي و یا بازیهای رايانهاي خشونت باری مانند رزیدنت اویل میماند که در آن، آدم خوارها و انسان های فاقد هرگونه احساس و تقید، بازیگران اصلی داستان هستند.
از نکات قابل تامل درباره این کتاب، اظهارات نویسنده در خصوص گرفتن مجوز چاپ است؛
«کتاب من شاید به خاطر بلبشوی تغییرات ارشاد بود که به گیر ممیزی نیفتاد اما برای من مهم این است که موقع نوشتن، خود سانسوری نکنم. مثلا نویسنده ای می تواند همخوان با سیاست های یک دوره بنویسد و کارش هم به راحتی چاپ شود، اما این که دستاوردی نیست.»
این کتاب سال گذشته نامزد کسب جایزه کتاب سال دفاع مقدس شد اما با توجه به مضمون آن، از مرحله نهایی داوری کنار گذاشته شد.
گفتنی است این رمان نامزد جوایزی چون «روزی روزگاری» و «گلشیری» نیز بود که در مرحله نهایی جایزه گلشیری به عنوان برترین رمان انتخاب گردید.
چاپ مجدد اين کتاب در حالي صورت ميگيرد كه وزارت ارشاد امسال جلوي انتشار كتاب «خاطرات دلبرکان غمگین من» نوشته گابريل گارسيا ماركز را گرفت.
گفتني است اين كتاب كه چاپ سوم «عقرب روی پلههای راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون میچکد قربان!» تا هفته آينده آماده ميشود.