گر به چشم ما جانا، جلوه های ما بینی در حرم اهل دل جلوه ی خدا بینی رهی معیری

گفتن بسیار نه از نَغزی است ولوله ی طبل ز بی مغزی است جامی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی سعدی

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست رهی معیری

گفتی: به تو بگذرم از شوق بمیری قربان سرت بگذر و بگذار بمیرم بیدگلی

گفتی که به دل شکستگان نزدیکیم ما نیز دلی شکسته داریم ای دوست نظامی

گلی که تربیت از دست باغبان گرفت اگر به چشمه ی خورشید سرکشد خود روست حافظ

گنج بی مار و گل بی خار نیست شادی بی غم در این بازار نیست مولوی

گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمن از می بایدت، تخمی بکار سعدی

گر تو خواهی عزت دنیا و دین عُزلتی از مردم دنیا گزین سهایی