0
مسیر جاری :
اسب بودو تانک ادبیات دفاع مقدس

اسب بودو تانک

تا دقايقي پيش زنده بود. اما حالا با چشماني باز و بدني خون‌آلود بر سينه خاكريز افتاده بود. و اويي كه هنوز زنده بود و زخمي عميق بر سينه داشت، چشم از او كه مرده بود برنمي‌داشت. دستي برلبان خشكيده‌اش كشيد....
خاطرات شهدا ادبیات دفاع مقدس

خاطرات شهدا

اوضاع خط کمي روبراه شد. و ما که قصد استحمام داشتيم، برگشتيم عقب تازه از پنج ضلعي رد شده بوديم که ظهر بود. در حالي که ما بين خط خودي و خط عراقي ها بوديم. داشتيم در امتداد پل نو جلو مي رفتيم که اذان گفته...
زمستان بود و گردان يا زهرا (س) ادبیات دفاع مقدس

زمستان بود و گردان يا زهرا (س)

خانواده ها همه براي بدرقه ي رزمندگان، کنار پايگاه بسيج جمع شده بودند. نوجواني با لباس بسيجي، ساک بر دوش، کنار مادر و خواهرش به تماشاي جمعيت مشغول بود. هر از چند گاهي با آنها سخن مي گفت. من سوار شدم. او...
آب با طعم قورباغه ادبیات دفاع مقدس

آب با طعم قورباغه

شعلان از روي صندلي بلند شد و با عجله خود را رساند به منبع آب، دست گذاشت تخت سينه ي جواد و او را هل داد عقب. جواد نتوانست روي پاهايش بند شود. با پشت نقش زمين شد. دست هايش را ستون بدنش کرد. قبل از اينکه...
به مادرم سر بزن! ادبیات دفاع مقدس

به مادرم سر بزن!

ـ اون موقع شهيد بيات تو گردان، جانشين من بود. بچه فعال و دلسوزي بود. تو عمليات آخر، وقتي داشتيم خسته و تشنه برمي گشتيم عقب، بچه ها ديگه ناي راه رفتن نداشتند. روز سختي رو پشت سر گذاشته بوديم. کلي زخمي و...
به حضرت عباس نوکرتم (قسمت دوم) ادبیات دفاع مقدس

به حضرت عباس نوکرتم (قسمت دوم)

نبايد اصل را گم کنيم. حزب الله در برابر اسرائيل چي داشت؟ سلاح داشت؟ موشک؟ هواپيما؟ افراد فوق متخصص نظامي؟ هيچي نداشت، اما پيروز شد. 26 سال قبل، وقتي حزب الله و حزب امل يکي بودند، آمدند خدمت امام. سيد حسن...
به حضرت عباس نوکرتم! (قسمت اول) ادبیات دفاع مقدس

به حضرت عباس نوکرتم! (قسمت اول)

سال 1351 خلباني ام را از دست رئيس جمهور پاکستان گرفته ام . بچه شر و شوري بودم. روي زمين بند نمي شدم. از جاي سقف دار بدم مي آيد. به شمال که مي روم در بالکن مي نشينم. من تمام سلول هايم در پرواز آقا فعال...
آيفا ادبیات دفاع مقدس

آيفا

به هر ضرب و زوري بود همه را پشت سه آيفا جا دادند. حالم خوش نبود. يک ريز سرفه مي زدم. چشم هايم دو کاسه ي خون شده بود. عباسعلي هم بدتر از من. دل پيچه افتاده بود به جانش. از روز قبل اسهال گرفته بود. هر قدر...
موتور سوارها ادبیات دفاع مقدس

موتور سوارها

صبح زود، تلفن زدند که پنجاه نفر موتورسوار آمده اند و می گویند می خواهیم به ستاد برویم؛ ولی قیافه هاشان به لات ها می خورد. گفتم: نگهشان دارید. رفتم و قیافه هایشان را که دیدم، همه شان را رد کردم. چند روز...
دو سرباز ادبیات دفاع مقدس

دو سرباز

خاك بر سرت با اون آموزشت. كجای دنیا رسمه تا یكی رو دیدی سوراخ سوراخش كنی. دستم بهت برسه یك تیر هم می‌زنم به پای تو، یكی، دو ماهی بیفتی رو تخت بفهمی زیر این كرگدن چی می‌كشم. تو هم هی وول نخور می‌اندازمت...