0
مسیر جاری :
عطش ادبیات دفاع مقدس

عطش

زوزه ماشين كه فرو مى نشيند و نفس توى گلويش مى برد از آن پياده مى شويم.دشت لخت وبرهنه زيرتير آفتاب مى سوزد. سكوت بر خاكريزهاى پرهياهوى بلند سايه انداخته است. قدم زنان به سوى خاكريزهاى بلند گام برمى دارم....
نوبت سوم ادبیات دفاع مقدس

نوبت سوم

براساس خاطره اي از شهيد « محمد موحدي راد » چند روزي مي شد كه براي گفتن حرفي , دل دل مي كرد مي آمد پيشم مي نشست اما عوض اينكه حرفش را بزند به در و ديوار نگاه مي كرد در آخر هم عين آدمهاي شكست خورده از...
منطقه كله قندى ادبیات دفاع مقدس

منطقه كله قندى

۱۵نفر بوديم كه ساعت چهار بعدازظهر كارمان را شروع كرديم. مى بايستى منطقه كله قندى كه در عمق ۱۰كيلومترى خاك دشمن بود را شناسايى مى كرديم. طناب مى كشيديم و معبر باز مى كرديم تا در ساعت مقرر نيروها براى...
مرثیه ای برای شهدای غریب اسارت ادبیات دفاع مقدس

مرثیه ای برای شهدای غریب اسارت

در طول ده سال اسارت ، حدود 570 آزاده در زندان بعثی ها غریبانه به شهادت رسیدند؛ بعضی ها زیر شکنجه و به طور مستقیم فیض شهادت گرفتند و تعداد قابل توجهی در اثر بیماری های کوچک و بزرگ ،اما در نتیجه مستقیم یک...
خط را به حضرت زهرا(س) سپرده ام ادبیات دفاع مقدس

خط را به حضرت زهرا(س) سپرده ام

به ياد شهيد «محمدحسن فايده» همواره تبسمي محمدي بر چهره داشت و حسن وار همه زندگي اش را با آنهايي كه به نان شب محتاج بودند قسمت مي كرد. از آن آدم هايي بود كه اسم و فاميلش ترجمه رفتار و كردارش بود. به هر...
اوج آسمانها ادبیات دفاع مقدس

اوج آسمانها

در عمليات كربلاى ۵ روى دژ درياچه ماهى مستقر بوديم. از سه طرف به محاصره عراقيها درآمديم و از لحاظ تداركات در مضيقه بوديم. يكى از بچه ها به نام محمد عسكرى تيربارچى ما بود كه براى اولين بار به جبهه آمده...
نارنجک عمل نکرد ادبیات دفاع مقدس

نارنجک عمل نکرد

در شب عمليات كربلاى ۲ بود كه ستون ما به علت تاريكى بريده شد، در آخر ستون به همراه ده نفر ديگر از بقيه نفرات عقب افتاده و جا مانده بوديم و به علت اينكه راه را بلد نبوديم به كنارى نشستيم. هنوز عمليات شروع...
دوشكا ادبیات دفاع مقدس

دوشكا

عبدالله گروهان را در نقطه اى جمع كرد و شروع كرد به صحبت. از سختى عمليات، از گردانهاى قويتر كه شكست خورده بودند. از دوشكاهاى عراقى، از كانى مانگا و از اينكه اگر كسى مى خواهد مى تواند برگردد. آن شب، شب...
خمپاره زمانی ادبیات دفاع مقدس

خمپاره زمانی

چند دور اول باند، به سرعت خیس خون شد، اما وقتی چهار باند بزرگ را محكم روی هم بستم، كمی سفیدی آن به چشم آمد. هنوز گره نزده بودم كه بلند شد و راه افتاد. داد زدم: -كجا؟ سرتان خون میاد! مكثی كرد، خون های...
برگه اعزام ادبیات دفاع مقدس

برگه اعزام

آن روز كه خواستی برای اولین بار به جبهه بروی یادت است؟ آمدی تو محل و با غرور و خنده گفتی: «هی بچه! عشق كردی كه چطور برگه اعزام گرفتم؟» و من بودم كه غبطه می خوردم و حسودیم می شد كه چطور توانستی برگه رفتن...