0
مسیر جاری :
دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت سعدی شیرازی

دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت

دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت شاعر : سعدي که سنگ تفرقه ايام در ميان انداخت دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت دو دوست يکنفس از عمر...
غافلند از زندگي مستان خواب سعدی شیرازی

غافلند از زندگي مستان خواب

غافلند از زندگي مستان خواب شاعر : سعدي زندگاني چيست مستي از شراب غافلند از زندگي مستان خواب خانه آبادان و عقل از وي خراب تا نپنداري شرابي گفتمت کانچه عقلت مي‌برد شرست...
اي که انکار کني عالم درويشان را سعدی شیرازی

اي که انکار کني عالم درويشان را

اي که انکار کني عالم درويشان را شاعر : سعدي تو نداني که چه سودا و سرست ايشان را اي که انکار کني عالم درويشان را که به شمشير ميسر نشود سلطان را گنج آزادگي و کنج قناعت...
ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را سعدی شیرازی

ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را

ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را شاعر : سعدي اختيار آنست کو قسمت کند درويش را ما قلم در سر کشيديم اختيار خويش را گو طمع کم کن که زحمت بيش باشد بيش را آنکه مکنت بيش...
ثنا و حمد بي‌پايان خدا را سعدی شیرازی

ثنا و حمد بي‌پايان خدا را

ثنا و حمد بي‌پايان خدا را شاعر : سعدي که صنعش در وجود آورد ما را ثنا و حمد بي‌پايان خدا را کريما منعما آمرزگارا الها قادرا پروردگارا اگر رحمت کني مشتي گدا را چه...
شنيدم که مستي ز تاب نبيد سعدی شیرازی

شنيدم که مستي ز تاب نبيد

شنيدم که مستي ز تاب نبيد شاعر : سعدي به مقصوره‌ي مسجدي در دويد شنيدم که مستي ز تاب نبيد که يارب به فردوس اعلي برم بناليد بر آستان کرم سگ و مسجد! اي فارغ از عقل و دين...
مغي در به روي از جهان بسته بود سعدی شیرازی

مغي در به روي از جهان بسته بود

مغي در به روي از جهان بسته بود شاعر : سعدي بتي را به خدمت ميان بسته بود مغي در به روي از جهان بسته بود قضا حالتي صعبش آورد پيش پس از چند سال آن نکوهيده کيش بغلطيد...
سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند سعدی شیرازی

سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند

سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند شاعر : سعدي جوابي بگفتش که حيران بماند سيه چرده‌اي را کسي زشت خواند که عيبم شماري که بد کرده‌ام نه من صورت خويش خود کرده‌ام نه آخر منم...
بيا تا برآريم دستي ز دل سعدی شیرازی

بيا تا برآريم دستي ز دل

بيا تا برآريم دستي ز دل شاعر : سعدي که نتوان برآورد فردا ز گل بيا تا برآريم دستي ز دل که بي برگ ماند ز سرماي سخت به فصل خزان درنبيني درخت ز رحمت نگردد تهيدست باز؟...
به صنعا درم طفلي اندر گذشت سعدی شیرازی

به صنعا درم طفلي اندر گذشت

به صنعا درم طفلي اندر گذشت شاعر : سعدي چه گويم کز آنم چه بر سر گذشت! به صنعا درم طفلي اندر گذشت که ماهي گورش چو يونس نخورد قضا نقش يوسف جمالي نکرد که باد اجل بيخش...