0
مسیر جاری :
شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود عطار

شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود

شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود شاعر : عطار روزگاري شوق بادنجانش بود شيخ خرقاني که عرش ايوانش بود تا بدادش نيم بادنجان به زور مادرش از خشم شيخ آورد شور سر ز فرزندش جدا...
داد از خود پيرتر کستان خبر عطار

داد از خود پيرتر کستان خبر

داد از خود پيرتر کستان خبر شاعر : عطار گفت من دو چيزدارم دوست تر داد از خود پيرتر کستان خبر وين دگر يک نيست جز فرزند من آن يکي اسبست ابلق گام زن اسب مي‌بخشم به شکر...
بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه عطار

بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه

بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه شاعر : عطار بنده با خلعت برون آمد به راه بنده‌اي را خلعتي بخشيد شاه باستين خلعت آن بسترد زود گرد ره بر روي او بنشسته بود پاک کرد از خلعت...
دردم آخر که جان آمد به لب عطار

دردم آخر که جان آمد به لب

دردم آخر که جان آمد به لب شاعر : عطار شيخ خرقان اين چنين گفت اي عجب دردم آخر که جان آمد به لب باز کردندي دل بريان من کاشکي بشکافتندي جان من شرح دادندي که درچه مشکلم...
خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود عطار

خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود

خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود شاعر : عطار قطب عالم بود و پاک اوصاف بود خواجه‌اي کز تخمه‌ي اکاف بود بايزيد و ترمدي را در رهي گفت شب در خواب ديدم ناگهي پيش ايشان هر دو،...
خسروي مي‌شد به شهر خويش باز عطار

خسروي مي‌شد به شهر خويش باز

خسروي مي‌شد به شهر خويش باز شاعر : عطار خلق شهر آراي مي‌کردند ساز خسروي مي‌شد به شهر خويش باز بهر آرايش همه در پيش داشت هر کسي چيزي کز آن خويش داشت هيچ چيزي نيز الا...
يک شبي خفاش گفت از هيچ باب عطار

يک شبي خفاش گفت از هيچ باب

يک شبي خفاش گفت از هيچ باب شاعر : عطار يک دمم چون نيست چشم آفتاب يک شبي خفاش گفت از هيچ باب تا بباشم گم درو يک بارگي مي‌شوم عمري به صد بيچارگي عاقبت آخر رسم آن جايگاه...
سايلي بنشست در پيش جنيد عطار

سايلي بنشست در پيش جنيد

سايلي بنشست در پيش جنيد شاعر : عطار گفت اي صيد خدا، بي هيچ قيد سايلي بنشست در پيش جنيد گفت آن ساعت که او در دل بود خوش دلي مرد کي حاصل بود پاي مرد تست ناکامي راه ...
گفت شيخ مهنه را آن پيرزن عطار

گفت شيخ مهنه را آن پيرزن

گفت شيخ مهنه را آن پيرزن شاعر : عطار دلخوشي را هين دعايي ده به من گفت شيخ مهنه را آن پيرزن مي‌نيارم تاب اکنون بيش ازين مي‌کشيدم بي‌مرادي پيش ازين بي‌شک آن وردي بود...
صوفيي را گفت مردي نامدار عطار

صوفيي را گفت مردي نامدار

صوفيي را گفت مردي نامدار شاعر : عطار کاي اخي چون مي‌گذاري روزگار صوفيي را گفت مردي نامدار خشک لب ، تر دامني‌ام مانده گفت من در گلخني‌ام مانده تا که نشکستند آنجا گردنم...