0
مسیر جاری :
خسروي کافاق در فرمانش بود عطار

خسروي کافاق در فرمانش بود

خسروي کافاق در فرمانش بود شاعر : عطار دختري چون ماه در ايوانش بود خسروي کافاق در فرمانش بود يوسف و چاه و زنخدان بر سري از نکويي بود آن رشک پري هر سرمويش رگي با روح...
بعد ازين وادي حيرت آيدت عطار

بعد ازين وادي حيرت آيدت

بعد ازين وادي حيرت آيدت شاعر : عطار کار دايم درد و حسرت آيدت بعد ازين وادي حيرت آيدت هر دمي اينجا دريغي باشدت هر نفس اينجا چو تيغي باشدت روز و شب باشد، نه شب نه روز...
گفت روزي فرخ و مسعود بود عطار

گفت روزي فرخ و مسعود بود

گفت روزي فرخ و مسعود بود شاعر : عطار روز عرض لشگر محمود بود گفت روزي فرخ و مسعود بود بود بالايي، بر آنجا رفت شاه شد به صحرا بي‌عدد پيل و سپاه هر سه مي‌کردند عرض انجمن...
از قضا افتاد معشوقي در آب عطار

از قضا افتاد معشوقي در آب

از قضا افتاد معشوقي در آب شاعر : عطار عاشقش خود را درافکند از شتاب از قضا افتاد معشوقي در آب اين يکي پرسيد از آن کاي بي‌خبر چون رسيدند آن دو تن با يک دگر از چه افکندي...
گفت لقمان سرخسي کاي اله عطار

گفت لقمان سرخسي کاي اله

گفت لقمان سرخسي کاي اله شاعر : عطار پيرم و سرگشته و گم کرده راه گفت لقمان سرخسي کاي اله پس خطش بدهند و آزادش کنند بنده‌اي کو پير شد شادش کنند همچو برفي کرده‌ام موي...
رفت پيش بوعلي آن پير زن عطار

رفت پيش بوعلي آن پير زن

رفت پيش بوعلي آن پير زن شاعر : عطار کاغذي زر برد کين بستان ز من رفت پيش بوعلي آن پير زن جز ز حق نستانم از کس هيچ‌چيز شيخ گفتش عهد دارم من که نيز از کجا آوردي آخر احولي...
گفت آن ديوانه را مردي عزيز عطار

گفت آن ديوانه را مردي عزيز

گفت آن ديوانه را مردي عزيز شاعر : عطار چيست عالم، شرح ده اين مايه چيز گفت آن ديوانه را مردي عزيز همچو نخلي بسته از صد گونه رنگ گفت هست اين عالم پر نام و ننگ آن همه...
بعد از اين وادي توحيد آيدت عطار

بعد از اين وادي توحيد آيدت

بعد از اين وادي توحيد آيدت شاعر : عطار منزل تفريد و تجريد آيدت بعد از اين وادي توحيد آيدت جمله سر از يک گريبان برکنند رويها چون زين بيابان درکنند آن يکي باشد درين...
آن مريدي شيخ را گفت از حضور عطار

آن مريدي شيخ را گفت از حضور

آن مريدي شيخ را گفت از حضور شاعر : عطار نکته‌اي برگوي شيخش گفت دور آن مريدي شيخ را گفت از حضور آنگهي من نکته آرم در ميان گر شما روها بشوييد اين زمان پيش مستان نکته...
بود شيخي خرقه پوش و نامدار عطار

بود شيخي خرقه پوش و نامدار

بود شيخي خرقه پوش و نامدار شاعر : عطار برد از وي دختر سگبان قرار بود شيخي خرقه پوش و نامدار کز دلش مي‌زد چو دريا موج خون شد چنان در عشق آن دلبر زبون شب بخفتي با سگان...