0
مسیر جاری :
هر که درين دايره دوران کند عطار

هر که درين دايره دوران کند

هر که درين دايره دوران کند شاعر : عطار نقطه‌ي دل آينه‌ي جان کند هر که درين دايره دوران کند جان خود آئينه‌ي جانان کند چون رخ جان ز آينه دل بديد شرط وي آن است که پنهان...
چون لبش درج گهر باز کند عطار

چون لبش درج گهر باز کند

چون لبش درج گهر باز کند شاعر : عطار عقل را حامله‌ي راز کند چون لبش درج گهر باز کند طوطي روح چه پرواز کند يارب از عشق شکر خنده‌ي او صفت آن لب دمساز کند هيچ کس زهره...
از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند عطار

از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند

از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند شاعر : عطار عشق تو عقل و جانش را خانه فروش مي‌زند از مي عشق نيستي هر که خروش مي‌زند پرده نهفته مي‌درد زخم خموش مي‌زند عاشق عشق تو شدم...
عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند عطار

عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند

عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند شاعر : عطار جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند عاشقاني کز نسيم دوست جان مي‌پرورند واله‌ي راهي شگرف و غرق بحري منکرند فارغند از عالم...
چون سيمبران روي به گلزار نهادند عطار

چون سيمبران روي به گلزار نهادند

چون سيمبران روي به گلزار نهادند شاعر : عطار گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند چون سيمبران روي به گلزار نهادند نار از رخ گل در دل گلنار نهادند تا با رخ چون گل بگذشتند به...
چون تتق از روي آن شمع جهان برداشتند عطار

چون تتق از روي آن شمع جهان برداشتند

چون تتق از روي آن شمع جهان برداشتند شاعر : عطار همچو پروانه جهاني دل ز جان برداشتند چون تتق از روي آن شمع جهان برداشتند بهره‌اي گويي ز عمر جاودان برداشتند چهره‌اي ديدند...
آن را که غمت به خويش خواند عطار

آن را که غمت به خويش خواند

آن را که غمت به خويش خواند شاعر : عطار شادي جهان غم تو داند آن را که غمت به خويش خواند از خويشتنش فراستاند چون سلطنتت به دل درآيد يک ذره وجود کس نماند ور هيچ نقاب...
گرد ره تو کعبه و خمار نماند عطار

گرد ره تو کعبه و خمار نماند

گرد ره تو کعبه و خمار نماند شاعر : عطار يک دل ز مي عشق تو هشيار نماند گرد ره تو کعبه و خمار نماند بر روي زمين خرقه و زنار نماند ور يک سر موي از رخ تو روي نمايد آن...
دلم بي عشق تو يک دم نماند عطار

دلم بي عشق تو يک دم نماند

دلم بي عشق تو يک دم نماند شاعر : عطار چه مي‌گويم که جانم هم نماند دلم بي عشق تو يک دم نماند يکي چون زلف تو بر هم نماند چو با زلفت نهم صد کار برهم ز شوق تو يکي محکم...
عقل در عشق تو سرگردان بماند عطار

عقل در عشق تو سرگردان بماند

عقل در عشق تو سرگردان بماند شاعر : عطار چشم جان در روي تو حيران بماند عقل در عشق تو سرگردان بماند روز و شب در چرخ سرگردان بماند ذره‌اي سرگشتگي عشق تو آفتاب روي تو...