0
مسیر جاری :
بي‌گناه از من تبرا مي‌کني انوری

بي‌گناه از من تبرا مي‌کني

بي‌گناه از من تبرا مي‌کني شاعر : انوري آنچه از خواريست با ما مي‌کني بي‌گناه از من تبرا مي‌کني ورچه مي‌دانم که عمدا مي‌کني سهل مي‌گيرم خطاکاري تو هر زمان با من چه صفرا...
سر آن داري کامروز مرا شاد کني انوری

سر آن داري کامروز مرا شاد کني

سر آن داري کامروز مرا شاد کني شاعر : انوري دل مسکين مرا از غمت آزاد کني سر آن داري کامروز مرا شاد کني زان لب لعل شکربار خود آباد کني خانه‌ي صبر دلم کز غم تو گشت خراب...
نام وصل اندر زباني افکني انوری

نام وصل اندر زباني افکني

نام وصل اندر زباني افکني شاعر : انوري تا دلم را در گماني افکني نام وصل اندر زباني افکني خويشتن را بر کراني افکني راست چون جان بر ميان بندد دلم هر زمان اندر جهاني افکني...
دلم بردي و برگشتي زهي دلدار بي‌معني انوری

دلم بردي و برگشتي زهي دلدار بي‌معني

دلم بردي و برگشتي زهي دلدار بي‌معني شاعر : انوري چه بود آخر ترا مقصود از اين آزار بي‌معني دلم بردي و برگشتي زهي دلدار بي‌معني روا داري که خوانندت جهاني يار بي‌معني نگار...
گرد ماه از مشک خرمن مي‌زني انوری

گرد ماه از مشک خرمن مي‌زني

گرد ماه از مشک خرمن مي‌زني شاعر : انوري واتش اندر خرمن من مي‌زني گرد ماه از مشک خرمن مي‌زني بر فراز روز روشن مي‌زني پرده‌ي شب را بدين دوري چرا تو نشسته فارغ و تن مي‌زني...
اي غايت عيش اين جهاني انوری

اي غايت عيش اين جهاني

اي غايت عيش اين جهاني شاعر : انوري اي اصل نشاط و شادماني اي غايت عيش اين جهاني ور جان باشد عزيز جاني گر روح بود لطيف روحي دور از تو بتا چنان که داني گفتي که چگونه‌اي...
بناميزد به چشم من چناني انوری

بناميزد به چشم من چناني

بناميزد به چشم من چناني شاعر : انوري که نيکوتر ز ماه آسماني بناميزد به چشم من چناني بيا کامروز چون جان جهاني اگر چون ديده ودل بوديم دي چه مي‌گويم به صد جان رايگاني...
آگه نه‌اي ز حالم اي جان و زندگاني انوری

آگه نه‌اي ز حالم اي جان و زندگاني

آگه نه‌اي ز حالم اي جان و زندگاني شاعر : انوري دردا که در فراقت مي‌بگذرد جواني آگه نه‌اي ز حالم اي جان و زندگاني روزي چنان که آيد عمري چنانک داني عمري همي گذارم روزي...
بختي نه بس مساعد ياري چنان که داني انوری

بختي نه بس مساعد ياري چنان که داني

بختي نه بس مساعد ياري چنان که داني شاعر : انوري بس راحتي ندارم باري ز زندگاني بختي نه بس مساعد ياري چنان که داني وي يار ناموافق آخر تو با که ماني اي بخت نامساعد باري...
يک زمان از غم نياسايم همي انوری

يک زمان از غم نياسايم همي

يک زمان از غم نياسايم همي شاعر : انوري تا که هستم باده پيمايم همي يک زمان از غم نياسايم همي بسته‌ي تقدير نگشايم همي مي‌کنم تدبير گوناگون وليک چون دمي زيشان نياسايم...