0
مسیر جاری :
گر مرا روزگار يارستي انوری

گر مرا روزگار يارستي

گر مرا روزگار يارستي شاعر : انوري کار با يار چون نگارستي گر مرا روزگار يارستي گرنه با روزگار يارستي برنگشتي چو روزگار از من همه مقصود در کنارستي برکنارم ز يار اگرنه...
جانا به کمال صورتي‌اي انوری

جانا به کمال صورتي‌اي

جانا به کمال صورتي‌اي شاعر : انوري در حسن و جمال آيتي‌اي جانا به کمال صورتي‌اي مي‌دان که به رخ قيامتي‌اي وصف رخ تو چگونه گويم زيرا که تو به ز ملکتي‌اي با وصل تو...
زردرويم ز چرخ دندان‌خاي انوری

زردرويم ز چرخ دندان‌خاي

زردرويم ز چرخ دندان‌خاي شاعر : انوري تيره‌رايم ز عمر محنت‌زاي زردرويم ز چرخ دندان‌خاي نه نوبدي که تازه دارم راي نه اميدي که سرخ دارم روي باکه گويم که بند من بگشاي...
دامن اندر پاي صبر آورده‌اي انوری

دامن اندر پاي صبر آورده‌اي

دامن اندر پاي صبر آورده‌اي شاعر : انوري پس به بيداد آستين برکرده‌اي دامن اندر پاي صبر آورده‌اي بيش از اين چبود که خونم خورده‌اي هر زمان گويي چه خوردم زان تو گرنه با...
تا که دستم زير سنگ آورده‌اي انوری

تا که دستم زير سنگ آورده‌اي

تا که دستم زير سنگ آورده‌اي شاعر : انوري راستي را روز من شب کرده‌اي تا که دستم زير سنگ آورده‌اي واي آن مسکين که با او خورده‌اي از غم عشق تو دل خون مي‌خورد گرنه با...
بر مه از عنبر عذار آورده‌اي انوری

بر مه از عنبر عذار آورده‌اي

بر مه از عنبر عذار آورده‌اي شاعر : انوري بر پرند از مشک مار آورده‌اي بر مه از عنبر عذار آورده‌اي بر گل از سنبل نگار آورده‌اي بر حرير از قير نقش افکنده‌اي در خط مشکين...
مسکين دلم به داغ جفا ريش کرده‌اي انوری

مسکين دلم به داغ جفا ريش کرده‌اي

مسکين دلم به داغ جفا ريش کرده‌اي شاعر : انوري جور از همه جهان تو به من بيش کرده‌اي مسکين دلم به داغ جفا ريش کرده‌اي اي پر نمک دلم همه بر ريش کرده‌اي دل ريش شد هنوز جفا...
سهل مي‌گيرم چو با ما کرده‌اي انوری

سهل مي‌گيرم چو با ما کرده‌اي

سهل مي‌گيرم چو با ما کرده‌اي شاعر : انوري گرچه مي‌گيرم که عمدا کرده‌اي سهل مي‌گيرم چو با ما کرده‌اي هر زمان با من چه صفرا کرده‌اي من خود از سوداي تو سرگشته‌ام چشمم...
تا دل من برده‌اي قصد جفا کرده‌اي انوری

تا دل من برده‌اي قصد جفا کرده‌اي

تا دل من برده‌اي قصد جفا کرده‌اي شاعر : انوري ني بر من بوده‌اي ني غم من خورده‌اي تا دل من برده‌اي قصد جفا کرده‌اي من رخ تو ديده‌ام تو دل من برده‌اي هست به نزديک خلق جرم...
هرگز از دل خبر نداشته‌اي انوری

هرگز از دل خبر نداشته‌اي

هرگز از دل خبر نداشته‌اي شاعر : انوري بر دلم رنج از آن گماشته‌اي هرگز از دل خبر نداشته‌اي رايت جور برافراشته‌اي سپر افکنده آسمان تا تو تخم پيوند کس نکاشته‌اي که...