0
مسیر جاری :
عشق بر من سر نخواهد آمدن انوری

عشق بر من سر نخواهد آمدن

عشق بر من سر نخواهد آمدن شاعر : انوري پا از اين گل برنخواهد آمدن عشق بر من سر نخواهد آمدن کز پي‌اش ديگر نخواهد آمدن گرچه در هر غم دلم صورت کند بر دل اين غم سر نخواهد...
اي بنده‌ي روي تو خداوندان انوری

اي بنده‌ي روي تو خداوندان

اي بنده‌ي روي تو خداوندان شاعر : انوري ديوانه‌ي زلف تو خردمندان اي بنده‌ي روي تو خداوندان آراسته رسته رسته دلبندان بازار جمال روي خوبت را گريان و در انتظار دل خندان...
درمان دل خود از که جويم انوری

درمان دل خود از که جويم

درمان دل خود از که جويم شاعر : انوري افسانه‌ي خويش با که گويم درمان دل خود از که جويم چيزي که نيابم آن چه جويم تخمي که نرويد آن چه کارم دور از رخت اي صنم به رويم ...
گر بود شيشه‌اي نباشد بد انوری

گر بود شيشه‌اي نباشد بد

گر بود شيشه‌اي نباشد بد شاعر : انوري مطربي قلتبان نمي‌خواهيم گر بود شيشه‌اي نباشد بد خلوتي جز نهان نمي‌خواهيم دل بداديم و جان نمي‌خواهيم پاي دل در ميان نمي‌خواهيم...
اي روي خوب تو سبب زندگانيم انوری

اي روي خوب تو سبب زندگانيم

اي روي خوب تو سبب زندگانيم شاعر : انوري يک روزه وصل تو طرب جاودانيم اي روي خوب تو سبب زندگانيم جز با وصال تو نبود کامرانيم جز با جمال تو نبود شادمانيم محسوب نيست آن...
آخر به مراد دل رسيديم انوری

آخر به مراد دل رسيديم

آخر به مراد دل رسيديم شاعر : انوري خود را و ترا به هم بديديم آخر به مراد دل رسيديم وز لعل تو شربها چشيديم از زلف تو تابها گشاديم با تو نفسي بيارميديم بي‌آنکه فراق...
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم انوری

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم

تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم شاعر : انوري بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشاديم تا رخت دل اندر سر زلف تو نهاديم در راه تو رخ را به وفاراست نهاديم در کار تو جان را به جفا...
چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم انوری

چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم

چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم شاعر : انوري غمي با تو فرو گويم دمي با تو برآسايم چه گويي با تو درگيرد که از بندي برون آيم من بيچاره پندارم که از جايي همي آيم ...
روز دو از عشق پشيمان شوم انوری

روز دو از عشق پشيمان شوم

روز دو از عشق پشيمان شوم شاعر : انوري توبه کنم باز و به سامان شوم روز دو از عشق پشيمان شوم بار دگر با سر ديوان شوم باز به يک وسوسه‌ي ديو عشق گبر شوم باز و مسلمان شوم...
سر آن دارم کامروز بر يار شوم انوری

سر آن دارم کامروز بر يار شوم

سر آن دارم کامروز بر يار شوم شاعر : انوري بر آن دلبر دردي‌کش عيار شوم سر آن دارم کامروز بر يار شوم وز مناجات شب و صومعه بيزار شوم به خرابات و مي و مصطبه ايمان آرم ...