0
مسیر جاری :
يک مشت خاک بپاش صورتم ! ادبیات دفاع مقدس

يک مشت خاک بپاش صورتم !

محاصره آبادان توسط دشمن يک طرف و گرماي طاقت فرسايي که انگار داشت همه چيز را در خود ذوب مي کرد يک طرف. نگاه رزمنده ي ميانسالي که لحظه اي ايستاده بود تا عرق صورت و گردنش را با چفيه پاک کند، به سمت سايه
معنويات پيچيده شده به سختي ها ادبیات دفاع مقدس

معنويات پيچيده شده به سختي ها

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي مي فرمود: ما توي زندان يک معلمي داشتيم که درس اخلاق براي ما مي گفت. يک روز کمي آب پاشيدم کف زندان و کمي بوي خوشي برخاست. به آن معلممان گفتم: چه بوي خوشي دارد. فرمود: اي فلاني...
زيان شهرت ادبیات دفاع مقدس

زيان شهرت

ماشين در يکي از غذاخوري هاي ميان راهي توقف نمود. همه باهم بر سر يک ميز ناهار مي خورديم. بناگاه متوجه شدم که کريمي غذاي خود را نصف کرد. نصفش را خود خورد و باقي را برداشته، به بيرون از سالن رفت. کنجکاو شدم...
برنامه ي خودسازي ادبیات دفاع مقدس

برنامه ي خودسازي

عينکي داشت که هر روز دسته ي آن را تعمير مي کرد. دسته ي عينکش شکسته بود و هر روز يک نخي، سيمي، منگنه اي پيدا مي کرد و به جاي لولاي اين عينک از آن استفاده مي کردند. مي گفتم حاج آقا فرم اين عينک را عوض کنيد....
داريد پيکان، نداريد ويلچر! ادبیات دفاع مقدس

داريد پيکان، نداريد ويلچر!

يادم مي آيد که ايشان در اتاق کار روي زمين مي نشست و کارهايشان را انجام مي داد و از اين بابت احساس کردم شايد معذب باشند. پيشقدم شدم رفتم يک سري صندلي گرفتم، اما با ديدن آن بر خلاف انتظار اوليه ام، نه تنها...
سفره‌ی رنگین مال شما ادبیات دفاع مقدس

سفره‌ی رنگین مال شما

همزمان با فرمان امام برای تشکیل جهاد سازندگی، جهاد شمیرانات نیز تأسیس شد. در انتخاب سرپرست جهاد همه مستأصل بودند. دنبال کسی می گشتند که بتواند حق واقعی جهاد را به جای آورد
به من برادر بگوييد ادبیات دفاع مقدس

به من برادر بگوييد

شهيد کاظمي واقعاً اهل دنيا نبود، مال و ثروت و مقام و عنوان و شهرت هيچوقت ايشان را فريفته نکرد. خدا مي داند بارها وقتي در ملاقاتهاي خصوصي و نشست و برخاست هاي دوستانه اي که داشتم و طبق عادت به ايشان مي گفتيم:...
آن پُست را نپذيرفت ادبیات دفاع مقدس

آن پُست را نپذيرفت

مدت زيادي در جبهه هاي جنگ حضور داشت، به طوري که لياقت فرماندهي را پيدا کرده بود. محمد جواد مي توانست در مقام فرمانده ي گردان خدمت کند، اما هرگز حاضر به قبول پست و مقام نبود. حتي فرماندهي گروهان را هم قبول...
نگاهي ديگر به دنيا ادبیات دفاع مقدس

نگاهي ديگر به دنيا

به منظور انجام مأموريتي، به يکي از روستاهاي حاشيه کوير رفته بوديم، نيمه شب، موقع برگشت، ماشينمان خراب شد. کوير بود و تاريکي و سکوت. آب هم نداشتيم. گرسنه و تشنه، کنار جاده نشستيم. بالاخره موتوري از راه...
سرگرم دنيا ادبیات دفاع مقدس

سرگرم دنيا

به همه کمک مي کرد. مردم از او راضي بودند. خدا را شکر مي کردم که چنين فرزند صالحي دارم. وقتي معلم روستا شد، شادي من چند برابر شد. يک روز که به خانه ي ما آمد، با هم صحبت کرديم. گفتيم: « باباجان، تو مايه...