0
مسیر جاری :
برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ خواجوی کرمانی

برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ

برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ شاعر : خواجوي کرماني بجز صراحي و مطرب مخوا همدم هيچ برون ز جام دمادم مجوي اين دم هيچ بجنب جام مي لعل ملکت جم هيچ بيا و باده‌ي نوشين روان...
خنک آن باد که باشد گذرش بر کويت خواجوی کرمانی

خنک آن باد که باشد گذرش بر کويت

خنک آن باد که باشد گذرش بر کويت شاعر : خواجوي کرماني روشن آن ديده که افتد نظرش بر رويت خنک آن باد که باشد گذرش بر کويت خاک آن باد شوم کو به من آرد بويت صيد آن مرغ شوم...
ز عشق غمزه و ابروي آن صنم پيوست خواجوی کرمانی

ز عشق غمزه و ابروي آن صنم پيوست

ز عشق غمزه و ابروي آن صنم پيوست شاعر : خواجوي کرماني امام شهر بمحراب مي‌رود سرمست ز عشق غمزه و ابروي آن صنم پيوست خيال او گذر صبر بر دلم در بست جمال او در جنت بروي من...
بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانت خواجوی کرمانی

بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانت

بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانت شاعر : خواجوي کرماني بجز از سخن نشاني نشنيدم از دهانت بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانت تو چه آيتي که هرگز نشنيده‌ام بيانت تو چه معني...
اي جان جهان جان وجهان برخي جانت خواجوی کرمانی

اي جان جهان جان وجهان برخي جانت

اي جان جهان جان وجهان برخي جانت شاعر : خواجوي کرماني داريم تمناي کناري ز ميانت اي جان جهان جان وجهان برخي جانت من هيچ نديدم به لطافت چو دهانت چون وصف دهان تو کنم زانکه...
نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت خواجوی کرمانی

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت شاعر : خواجوي کرماني مطرب بگوي نوبت عشاق در نهفت نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت دل را چو لاله...
دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت خواجوی کرمانی

دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت

دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت شاعر : خواجوي کرماني ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت دردا که يار در غم و دردم بماند و رفت جامي نداد و زهر جدائي چشاند و رفت مخمور...
سپيده دم که جهان بوي نوبهار گرفت خواجوی کرمانی

سپيده دم که جهان بوي نوبهار گرفت

سپيده دم که جهان بوي نوبهار گرفت شاعر : خواجوي کرماني صبا نسيم سر زلف آن نگار گرفت سپيده دم که جهان بوي نوبهار گرفت چو بلبل سحري نالهاي زار گرفت بگاه بام دلم در نواي...
چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت خواجوی کرمانی

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت شاعر : خواجوي کرماني صراحي طلب کرد و ساغر گرفت چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت چو او پرنيان در صنوبر گرفت سمن قرطه‌ي فستقي چاک زد جهان...
بر مه از سنبل پر چين تو پر چين بگرفت خواجوی کرمانی

بر مه از سنبل پر چين تو پر چين بگرفت

بر مه از سنبل پر چين تو پر چين بگرفت شاعر : خواجوي کرماني چه خطا رفت که ابروي کژت چين بگرفت بر مه از سنبل پر چين تو پر چين بگرفت يا بنفشه‌ست که پيرامن نسرين بگرفت گرد...