0
مسیر جاری :
سنبلش برگ ارغوان بگرفت خواجوی کرمانی

سنبلش برگ ارغوان بگرفت

سنبلش برگ ارغوان بگرفت شاعر : خواجوي کرماني سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت سنبلش برگ ارغوان بگرفت بر قمر زاغش آشيان بگرفت برشکر طوطيش نشيمن کرد لاله را دل ز بوستان بگرفت...
ابر نيسان باغ را در للي لالا گرفت خواجوی کرمانی

ابر نيسان باغ را در للي لالا گرفت

ابر نيسان باغ را در للي لالا گرفت شاعر : خواجوي کرماني باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت ابر نيسان باغ را در للي لالا گرفت بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت چون گل صد...
ترک من ترک من بي سر و پا کرد و برفت خواجوی کرمانی

ترک من ترک من بي سر و پا کرد و برفت

ترک من ترک من بي سر و پا کرد و برفت شاعر : خواجوي کرماني جگرم را هدف تير بلا کرد و برفت ترک من ترک من بي سر و پا کرد و برفت داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت چون...
هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت خواجوی کرمانی

هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت

هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت شاعر : خواجوي کرماني يا شنيدي ز کسي کان بت عيار برفت هيچ داري خبر اي يار که آن يار برفت دلم اين لحظه نگهدار که دلدار برفت غم کارم بخور...
ز کفر زلفت ايمان مي‌توان يافت خواجوی کرمانی

ز کفر زلفت ايمان مي‌توان يافت

ز کفر زلفت ايمان مي‌توان يافت شاعر : خواجوي کرماني ز لعلت آب حيوان مي‌توان يافت ز کفر زلفت ايمان مي‌توان يافت رخت را باغ رضوان مي‌توان يافت قدت را رشک طوبي مي‌توان گفت...
منزل ار يار قرينست چه دوزخ چه بهشت خواجوی کرمانی

منزل ار يار قرينست چه دوزخ چه بهشت

منزل ار يار قرينست چه دوزخ چه بهشت شاعر : خواجوي کرماني سجده گه گر بنيازست چه مسجد چه کنشت منزل ار يار قرينست چه دوزخ چه بهشت رهزن خاطر عشاق چه زيبا و چه زشت جاي آسايش...
لعل شيرين تو وصفش بر شکر بايد نوشت خواجوی کرمانی

لعل شيرين تو وصفش بر شکر بايد نوشت

لعل شيرين تو وصفش بر شکر بايد نوشت شاعر : خواجوي کرماني مهر رخسار تو شرحش بر قمر بايد نوشت لعل شيرين تو وصفش بر شکر بايد نوشت مردم دريا نشين را بر گهر بايد نوشت ماجراي...
اي قمر تابي از بناگوشت خواجوی کرمانی

اي قمر تابي از بناگوشت

اي قمر تابي از بناگوشت شاعر : خواجوي کرماني شکر آبي ز چشمه‌ي نوشت اي قمر تابي از بناگوشت واهوان صيد خواب خرگوشت جاودان مست چشم مي گونت حلقه در گوش حلقه در گوشت ...
کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت خواجوی کرمانی

کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت

کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت شاعر : خواجوي کرماني سيلم از ديده روان گشت و ز منزل بگذشت کاروان خيمه به صحرا زد و محمل بگذشت اي رفيقان بشتابيد که محمل بگذشت ناقه...
ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت خواجوی کرمانی

ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت شاعر : خواجوي کرماني جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت ديشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت ديدم به صورتي که ز عالم خبر نداشت آنرا که بود...