0
مسیر جاری :
اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته عطار

اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته

اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته شاعر : عطار صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويخته اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويخته ماه...
اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته عطار

اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته

اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته شاعر : عطار صد سيل خونين عشق تو از چشم جان انگيخته اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته برقع ز روي انداخته وز دل فغان انگيخته اي کار...
صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته عطار

صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته

صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته شاعر : عطار صد صحن مرواريد بين بر بحر اخضر ريخته صد قلزم سيماب بين بر طارم زر ريخته هر دم شترمرغ فلک از سينه اخگر ريخته مه رخ نموده...
شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته عطار

شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته

شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته شاعر : عطار اينک ببين خون شفق در طشت مينا ريخته شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته وز يک نسيم صبحدم للي لالا ريخته لالاي شب در...
دوش درآمد ز درم صبحگاه عطار

دوش درآمد ز درم صبحگاه

دوش درآمد ز درم صبحگاه شاعر : عطار حلقه‌ي زلفش زده صف گرد ماه دوش درآمد ز درم صبحگاه کرده پريشان شکنش صد سپاه زلف پريشانش شکن کرده باز مژده رسان باد صبا صبحگاه ...
در کنج اعتکاف دلي بردبار کو عطار

در کنج اعتکاف دلي بردبار کو

در کنج اعتکاف دلي بردبار کو شاعر : عطار بر گنج عشق جان کسي کامگار کو در کنج اعتکاف دلي بردبار کو يک صوفي محقق پرهيزگار کو اندر ميان صفه‌نشينان خانقاه يک پير کار ديده...
اي دل به ميان جان فرو شو عطار

اي دل به ميان جان فرو شو

اي دل به ميان جان فرو شو شاعر : عطار در حضرت بي‌نشان فرو شو اي دل به ميان جان فرو شو يک بار به قعر جان فرو شو تا کي گردي به گرد عالم کلي به دل جهان فرو شو گر مي‌خواهي...
اي مرقع پوش در خمار شو عطار

اي مرقع پوش در خمار شو

اي مرقع پوش در خمار شو شاعر : عطار با مغان مردانه اندر کار شو اي مرقع پوش در خمار شو توبه کن زين هر سه و دين دار شو چند ازين ناموس و تزوير و نفاق در ميان حلقه‌ي کفار...
ذره‌اي ناديده گنج روي تو عطار

ذره‌اي ناديده گنج روي تو

ذره‌اي ناديده گنج روي تو شاعر : عطار ره بزد بر ما طلسم موي تو ذره‌اي ناديده گنج روي تو اي نگارستان جانم روي تو گشت رويم چون نگارستان ز اشک جمله‌ي ذرات چشماروي تو ...
جانا بسوخت جان من از آرزوي تو عطار

جانا بسوخت جان من از آرزوي تو

جانا بسوخت جان من از آرزوي تو شاعر : عطار دردم ز حد گذشت ز سوداي روي تو جانا بسوخت جان من از آرزوي تو تا هيچ خلق پي نبرد راه کوي تو چندين حجاب و بنده به ره بر گرفته‌اي...