0
مسیر جاری :
اي مرا زندگي جان از تو عطار

اي مرا زندگي جان از تو

اي مرا زندگي جان از تو شاعر : عطار زنده بينم همه جهان از تو اي مرا زندگي جان از تو هر شب از شرم، پر فغان از تو به زمين مي فرو شود خورشيد شکر گويم به صد زبان از تو...
تا دل ز دست بيفتاد از تو عطار

تا دل ز دست بيفتاد از تو

تا دل ز دست بيفتاد از تو شاعر : عطار تن به اندوه فرو داد از تو تا دل ز دست بيفتاد از تو چشم من چشمه‌ي خون زاد از تو دل من گشت چو دريايي خون نيستم يک نفس آزاد از تو...
ماييم دل بريده ز پيوند و ناز تو عطار

ماييم دل بريده ز پيوند و ناز تو

ماييم دل بريده ز پيوند و ناز تو شاعر : عطار کوتاه کرده قصه‌ي زلف دراز تو ماييم دل بريده ز پيوند و ناز تو زنگي دلم ز شادي بي ترکتاز تو تا ترکتاز هندوي زلف تو ديده‌ام ...
گنج پنهاني تو اي جان و جهان عطار

گنج پنهاني تو اي جان و جهان

گنج پنهاني تو اي جان و جهان شاعر : عطار جان شعاع تو جهان آثار تو گنج پنهاني تو اي جان و جهان پس که خواهد بود جز تو يار تو چون تو هستي هر زمان در خورد تو هست هر دم...
اي صبا برگرد امشب گرد سر تاپاي او عطار

اي صبا برگرد امشب گرد سر تاپاي او

اي صبا برگرد امشب گرد سر تاپاي او شاعر : عطار صد هزاران سجده کن در عشق يک يک جاي او اي صبا برگرد امشب گرد سر تاپاي او گر نسيمي آوري از زلف عنبرساي او جان ما را زنده‌ي...
اي صبا گر بگذري بر زلف مشک افشان او عطار

اي صبا گر بگذري بر زلف مشک افشان او

اي صبا گر بگذري بر زلف مشک افشان او شاعر : عطار همچو من شو گرد يک يک حلقه سرگردان او اي صبا گر بگذري بر زلف مشک افشان او وز سر زلفش نشاني آر ما را زان او منت صد جان بيار...
اي چو گويي گشته در ميدان او عطار

اي چو گويي گشته در ميدان او

اي چو گويي گشته در ميدان او شاعر : عطار تا ابد چون گوي سرگردان او اي چو گويي گشته در ميدان او پس به سر مي‌گرد در ميدان او همچو گويي خويشتن تسليم کن تن فرو ده درخم...
هر که جان درباخت بر ديدار او عطار

هر که جان درباخت بر ديدار او

هر که جان درباخت بر ديدار او شاعر : عطار صد هزاران جان شود ايثار او هر که جان درباخت بر ديدار او تا شوي از خويش برخودار او تا تواني در فناي خويش کوش نسيه نبود پرتو...
اي روي تو آفتاب کونين عطار

اي روي تو آفتاب کونين

اي روي تو آفتاب کونين شاعر : عطار ابروي تو طاق قاب قوسين اي روي تو آفتاب کونين نقدي روشن چو چشم تو عين بر روي جهان نديده چشمي يک چشمه نديد چشم بحرين جز چشمه‌ي کوثر...
بار ديگر روي زيبايي ببين عطار

بار ديگر روي زيبايي ببين

بار ديگر روي زيبايي ببين شاعر : عطار عقل و جان را تازه سودايي ببين بار ديگر روي زيبايي ببين زاهدان را ناشکيبائي ببين از غم آن پيچ زلف بيقرار تا ابد در خود تمنايي ببين...