0
مسیر جاری :
بيار آن جام مي تا جان فشانيم عطار

بيار آن جام مي تا جان فشانيم

بيار آن جام مي تا جان فشانيم شاعر : عطار نثاري بر سر جانان نشانيم بيار آن جام مي تا جان فشانيم که جان بر جام جان‌افشان فشانيم بيا جانا که وقت آن درآمد ز غيرت جان خود...
اکنون که نشانه‌ي ملاميم عطار

اکنون که نشانه‌ي ملاميم

اکنون که نشانه‌ي ملاميم شاعر : عطار وانگشت نماي خاص و عاميم اکنون که نشانه‌ي ملاميم زيرا که نه مرد ننگ و ناميم تا کي سر نام و ننگ داريم معشوقه‌ي خويش را غلاميم ...
ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم عطار

ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم

ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم شاعر : عطار تائبان را به شرابي دو سه در کار کشيم ساقيا خيز که تا رخت به خمار کشيم اوفتان خيزان از خانه به بازار کشيم زاهد خانه‌نشين را...
بيا تا رند هر جايي بباشيم عطار

بيا تا رند هر جايي بباشيم

بيا تا رند هر جايي بباشيم شاعر : عطار سر غوغا و رسوايي بباشيم بيا تا رند هر جايي بباشيم اسير بند خودرايي بباشيم نمي‌ترسي که همچون خود نمايان ز سر تا پاي قرايي بباشيم...
بر هرچه که دل نهاده باشيم عطار

بر هرچه که دل نهاده باشيم

بر هرچه که دل نهاده باشيم شاعر : عطار در مشرکي اوفتاده باشيم بر هرچه که دل نهاده باشيم حالي ز دو خر پياده باشيم گر بر کامي سوار گرديم داد نفسي نداده باشيم صد عمر...
اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم عطار

اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم

اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم شاعر : عطار عارض تو بي قلم خط زده بر لوح سيم اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم عقل ميان بسته چست بر سر کويت مقيم روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام...
من نميرم زانکه بي جان مي‌زيم عطار

من نميرم زانکه بي جان مي‌زيم

من نميرم زانکه بي جان مي‌زيم شاعر : عطار جان نخواهم چون به جانان مي‌زيم من نميرم زانکه بي جان مي‌زيم لاجرم بي زحمت جان مي‌زيم در ره عشق تو چون جان زحمت است از وجود...
ما در غمت به شادي جان باز ننگريم عطار

ما در غمت به شادي جان باز ننگريم

ما در غمت به شادي جان باز ننگريم شاعر : عطار در عشق تو به هر دو جهان باز ننگريم ما در غمت به شادي جان باز ننگريم گر جان ما بسوخت به جان باز ننگريم خوش خوش چو شمع ز آتش...
چون زلف تاب دهد آن ترک لشکريم عطار

چون زلف تاب دهد آن ترک لشکريم

چون زلف تاب دهد آن ترک لشکريم شاعر : عطار هندوي خويش کند هر دم به دلبريم چون زلف تاب دهد آن ترک لشکريم در حال بند کند در دام کافريم چون زلف کافر او آهنگ دين کندم مويي...
ما مرد کليسيا و زناريم عطار

ما مرد کليسيا و زناريم

ما مرد کليسيا و زناريم شاعر : عطار گبري کهنيم و نام برداريم ما مرد کليسيا و زناريم شش‌پنج‌زنان کوي خماريم دريوزه گران شهر گبرانيم با جمله‌ي زاهدان به انکاريم با...