0
مسیر جاری :
در عشق تو عقل سرنگون گشت عطار

در عشق تو عقل سرنگون گشت

در عشق تو عقل سرنگون گشت شاعر : عطار جان نيز خلاصه‌ي جنون گشت در عشق تو عقل سرنگون گشت کان کار به جان رسيده چون گشت خود حال دلم چگونه گويم از بس که به خون بگشت خون...
درد دل من از حد و اندازه درگذشت عطار

درد دل من از حد و اندازه درگذشت

درد دل من از حد و اندازه درگذشت شاعر : عطار از بس که اشک ريختم آبم ز سر گذشت درد دل من از حد و اندازه درگذشت کارم ز جور حادثه از دست درگذشت پايم ز دست واقعه در قير غم...
تاب روي تو آفتاب نداشت عطار

تاب روي تو آفتاب نداشت

تاب روي تو آفتاب نداشت شاعر : عطار بوي زلف تو مشک ناب نداشت تاب روي تو آفتاب نداشت در خور جام تو شراب نداشت خازن خلد هشت خلد بگشت چشمه‌ي آفتاب آب نداشت ذره‌اي پيش...
هر ديده که بر تو يک نظر داشت عطار

هر ديده که بر تو يک نظر داشت

هر ديده که بر تو يک نظر داشت شاعر : عطار از عمر تمام بهره برداشت هر ديده که بر تو يک نظر داشت وان ديد تو را که يک نظر داشت سرمايه‌ي عمر ديدن توست در ديد تو ديده‌ي...
زهي زيبا جمالي اين چه روي است عطار

زهي زيبا جمالي اين چه روي است

زهي زيبا جمالي اين چه روي است شاعر : عطار زهي مشکين کمندي اين چه موي است زهي زيبا جمالي اين چه روي است همه کون مکان پر گفت و گوي است ز عشق روي و موي تو به يکبار که...
آيينه‌ي تو سياه رويي است عطار

آيينه‌ي تو سياه رويي است

آيينه‌ي تو سياه رويي است شاعر : عطار او را چه خبر که ماه‌روي است آيينه‌ي تو سياه رويي است کورا گه پشت و گاه روي است آن آينه مي‌زداي پيوست گر کرده تو را به راه روي...
عشق جز بخشش خدايي نيست عطار

عشق جز بخشش خدايي نيست

عشق جز بخشش خدايي نيست شاعر : عطار اين به سلطاني و گدايي نيست عشق جز بخشش خدايي نيست عشق را با وي آشنايي نيست هر که او برنخيزد از سر سر وقف در شرع ما بهايي نيست ...
در ده خبر است اين که ز مه ده خبري نيست عطار

در ده خبر است اين که ز مه ده خبري نيست

در ده خبر است اين که ز مه ده خبري نيست شاعر : عطار وين واقعه را همچو فلک پاي و سري نيست در ده خبر است اين که ز مه ده خبري نيست بي خويش از آن شد که ز خويشش خبري نيست عقلم...
گر زر عشاق را سکه‌ي رخساره نيست عطار

گر زر عشاق را سکه‌ي رخساره نيست

گر زر عشاق را سکه‌ي رخساره نيست شاعر : عطار هر نفسم همچو شمع زاربکش پيش خويش گر زر عشاق را سکه‌ي رخساره نيست گر تو ز من فارغي من ز تو فارغ نيم گر دل پر خون من کشته‌ي...
هر دلي کز عشق تو آگاه نيست عطار

هر دلي کز عشق تو آگاه نيست

هر دلي کز عشق تو آگاه نيست شاعر : عطار گو برو کو مرد اين درگاه نيست هر دلي کز عشق تو آگاه نيست جان او از ذوق عشق آگاه نيست هر که را خوش نيست با اندوه تو زانکه اندر...