0
مسیر جاری :
عطار را که عين عيان شد کمال عشق عطار

عطار را که عين عيان شد کمال عشق

عطار را که عين عيان شد کمال عشق شاعر : عطار اندر حضور عقل عيان‌ها بداده‌اند عطار را که عين عيان شد کمال عشق از بي‌نشاني تو نشان‌ها بداده‌اند آنها که در هواي تو جان‌ها...
عاشقان زنده‌دل به نام تو اند عطار

عاشقان زنده‌دل به نام تو اند

عاشقان زنده‌دل به نام تو اند شاعر : عطار تشنه‌ي جرعه‌اي ز جام تو اند عاشقان زنده‌دل به نام تو اند دل و جان بنده‌ي غلام تو اند تا به سلطاني اندر آمده‌اي توسنان زمانه...
دلا ديدي که جانانم نيامد عطار

دلا ديدي که جانانم نيامد

دلا ديدي که جانانم نيامد شاعر : عطار به درد آمد به درمانم نيامد دلا ديدي که جانانم نيامد لب لعلش به دندانم نيامد به دندان مي‌گزم لب را که هرگز که جوي خون به مژگانم...
مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد عطار

مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد

مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد شاعر : عطار صد ره بسوخت هر دم دودي به در نيامد مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد زيرا که از چو من کس کاري دگر نيامد گفتم که روي او...
لباس کفر پوشيده درآمد عطار

لباس کفر پوشيده درآمد

لباس کفر پوشيده درآمد شاعر : عطار به دل گفتم چبودت گفت ناگه لباس کفر پوشيده درآمد مرا از من رهانيد و به انصاف تفي از جان شوريده درآمد جهان عطار را داد و برون شد ...
چو ترک سيم برم صبحدم ز خواب درآمد عطار

چو ترک سيم برم صبحدم ز خواب درآمد

چو ترک سيم برم صبحدم ز خواب درآمد شاعر : عطار مرا ز خواب برانگيخت و با شراب درآمد چو ترک سيم برم صبحدم ز خواب درآمد چو ديد ديده که آن بت به صد شتاب درآمد به صد شتاب برون...
سرمست به بوستان برآمد عطار

سرمست به بوستان برآمد

سرمست به بوستان برآمد شاعر : عطار از سرو و ز گل فغان برآمد سرمست به بوستان برآمد هر گل که ز بوستان برآمد با حسن نظاره‌ي رخش کرد مخمور ز گلستان برآمد نرگس چو بديد...
عشق تو ز سقسين و ز بلغار برآمد عطار

عشق تو ز سقسين و ز بلغار برآمد

عشق تو ز سقسين و ز بلغار برآمد شاعر : عطار فرياد ز کفار به يک بار برآمد عشق تو ز سقسين و ز بلغار برآمد وز لات و عزي نعره‌ي اقرار برآمد در صومعه‌ها نيم شبان ذکر تو مي‌رفت...
نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عيان شد عطار

نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عيان شد

نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عيان شد شاعر : عطار خود بود که خود بر سر بازار برآمد، بر خود نگران شد نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عيان شد خود بر صف جبه و دستار...
دي پير من از کوي خرابات برآمد عطار

دي پير من از کوي خرابات برآمد

دي پير من از کوي خرابات برآمد شاعر : عطار وز دلشدگان نعره‌ي هيهات برآمد دي پير من از کوي خرابات برآمد سرمست به معراج مناجات برآمد شوريده به محراب فنا سر به برافکند ...