روزي روزگاري پيرمرد هيزم شکني در روستايي زندگي مي کرد. او مثل هر روز به جنگل رفت و چوب هاي کوچک را شکست. ناگهان لابه لاي هيزم ها عقابي را يافت. سريع هيزم ها را کنار زد و عقاب را آزاد کرد. عقاب پرواز کرد...

وقتي ما خرچنگ هاي کوچکي بوديم، پدر و مادرمان ما را براي انتخاب پوسته ي جديد بيرون فرستادند. پيدا کردن آن سخت نبود چون اطراف ما پر بود از صدف هايي که فقط کافي بود، يکي را انتخاب کنيم. پدر و مادرمان گفتند:«...

عروسک ها مثل دوستان خوبي هستند که مي شود با آن ها بازي کرد. اگر بخواهيد، مي توانيد چند دوست عروسکي براي خودتان بسازيد. براي اين کار مي توانيد از قاشق ها و چنگال هاي يک بار مصرف استفاده کنيد با اين کار...

مرد جنگجو و سربازانش سرزمين هاي زيادي را تصرف کردند؛ اما وقتي قدرت و ثروت مرد زياد شد، او مغرور شد. بعد از يک پيروزي بزرگ آن ها هفت روز و هفت شب در قصر جشن گرفتند و شب آخر مرد جنگجو با صداي بلند گفت:«...

يکي بود. يکي نبود. اتاق کوچکي بود که يازده نفر در آن زندگي مي کردند. اتاق خيلي خيلي کوچکي بود. آدم هاي آن هم کوچک و هم بزرگ بودند؛ پير و جوان. اتاقک، پنجره ي کوچکي داشت که شيشه نداشت. فقط چند تا نرده داشت...

سلام اي آقاي مهربان، اي که نامت مثل نام پيامبر زيباست! اي امام عزيز که يادگار پيامبر مهربان هستي! من هر ماه يک صفحه درباره ي شما نوشتم. اين ها را وقتي دعاي عهد مي خواندم نوشتم. هر ماه به ياد شما بودم،...

1- مانند نمونه، با کاغذ نارنجي رنگ، يک خرگوش درست کن. 2- سيب زميني را از وسط نصف کن. روي هرتکه ي آن يک دايره ي کوچک بکش و دور آن را بتراش تا يک دايره ي برآمده به دست بيايد.

1- يک کتري را پر از آب کن و آن را روي شعله ي آتش بگذار. 2- صبر کن تا آب به جوش بيايد. 3- چند تکه يخ و مقداري آب سرد را توي کتري فلزي بريز. 4- وقتي آب کتري شروع کرد به بخار کردن ، سطح خارجي کتري عرق مي...

وقتي صداي سوت قطار را شنيد، شروع به دويدن کرد. به تندي مي دويد تا برنده شود؛ اما باز هم برنده نشد. گورخر کوچولو ايستاد و دور شدن قطار را نگاه کرد. هنگامي که پيش دوستانش بر مي گشت با خود فکر کرد. اين بارچه...

'اگر یک فرد بزرگسال عینک نامناسبی به چشم بزند، زود متوجه می شود و واکنش نشان می‌دهد، اما ممکن است کودکان به دلایل مختلف متوجه مشکل عینک خود نشوند و به علت این که والدین و پزشک به آنها توصیه کرده اند که...