0
مسیر جاری :
حافظ

بس گل شکفته می شود این باغ را ولی

بس گل شکفته می شود این باغ را ولی کس بی بلای خار نچیده ست از او گلی
حافظ

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
حافظ

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست

آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
حافظ

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

سر عاشق که نه خاک در معشوق بود کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
حافظ

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
حافظ

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
حافظ

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
حافظ

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
حافظ

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
حافظ

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

بیا که رونق این کارخانه کم نشود به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی