0
مسیر جاری :
خودش را لوس می کرد ادبیات دفاع مقدس

خودش را لوس می کرد

زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایران را پلاستیک زد. شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود....
خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده ادبیات دفاع مقدس

خاطراتی از نحوه ی سلوک شهدا در خانواده

سربه سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها، گفتم « کیه؟»‌ تا سرش را بالا گرفت بگوید « منم»، آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: « برو همان جا که یک ماه بودی.»
دوستت دارم ادبیات دفاع مقدس

دوستت دارم

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری. برای من هم نبودن تو سخت است. ولی چه می شود کرد، جنگ است و زن و بچه نمی شناسد. نوشته بودی که دلت می خواهد برگردی بوشهر. مهناز به جان تو کسی این جا نیست.
شهدا در خانه (3) ادبیات دفاع مقدس

شهدا در خانه (3)

به خودم دل داری می دادم غذا پختن که کاری ندارد. یاد می گیرم. هفته ی اول ناهار و شام میهمان مادرش بودیم. اولین شبی که می خواستم خودم غذا بپزم. برایمان میهمان رسید. دوستان مهدی آمده بودند دیدنمان. مهدی پرسید:...
شهدا در خانه (2) ادبیات دفاع مقدس

شهدا در خانه (2)

هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق
شهدا در خانه (1) ادبیات دفاع مقدس

شهدا در خانه (1)

عبدالله با بچه ها خیلی با صبر رفتار می کرد. هرچه می پرسیدند، جواب می داد؛ بابا این چیه؟ اون چیه؟ این چرا این شکلیه؟ سؤال هایی که معمولاً بچه های کوچک می پرسند. من خسته می شدم، می گفتم: « چه حوصله ای داری.»...
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (3) ادبیات دفاع مقدس

شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (3)

چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و نوازدش مفید است؛ مثل جگر. برایم جگر به سیخ می کشید و لای نای می گذاشت....
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2) ادبیات دفاع مقدس

شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (2)

من حدود چهار سالم بود که پدرم به شهادت رسید؛ لذا چیزی از او به خاطر ندارم و همین مرا بیش تر رنج می دهد. ای کاش! حداقل لحظاتی از بودن با پدرم را به خاطر داشتم. تا مونس تنهایی هایم باشد.
شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1) ادبیات دفاع مقدس

شهدا و مهربانی و همگامی با خانواده (1)

کوچک بودم، حدود چهار ساله یا کمی کمتر. داخل خانه امان سرگرم بازی بودم که زنگ در حیاط به صدا درآمد. دویدم در را باز کردم. مردی مهربان، با لبخندی بر لب، پشت در ایستاده بود. فوراً جلو آمد، مرا بغل کرد و بوسید....
با وساطت آقا، آتش بس شده! ادبیات دفاع مقدس

با وساطت آقا، آتش بس شده!

حدوداً یک هفته می شد که از مرخصی برگشته بودیم. تا حدی با وضعیت موجود - غربت و دوری از خانواده - عادت کرده بودیم، اما هنوز کم و بیش و به ویژه تنگ غروب، دلمان هوایی می شد و یاد خانه و خانواده حسابی به خاطرمان