0
مسیر جاری :
گل های باغ معرفت (1) ادبیات دفاع مقدس

گل های باغ معرفت (1)

اکبری (شهید آینده) در گوشه ای هق هق کنان چون ابر بهار می گرید و اشک می ریزد. مجیری (شهید آینده) خندان به هر طرف می رود و حلالیت می طلبد. وقتی پیش گلگون می آید به شوخی تحویلش نمی گیرد و مجیری می گوید: «علی
گریه های بی قرار ادبیات دفاع مقدس

گریه های بی قرار

شهید سید محسن صفیرا سه شنبه شب به اردوگاه لشکر ثارالله، در امیدیه ی اهواز وارد شدیم. سیدمحسن هم آمده بود. خوشبو و خوش لهجه و مهربان بود.
عبادت با تمام بدن ادبیات دفاع مقدس

عبادت با تمام بدن

برای درس خواندن به دامغان رفت. خانه ای اجاره کرده بود. یک شب برای مراسم دعای کمیل رفت و دیر به خانه آمد. نمی خواست صاحب خانه بیدار شود. به خانه ی یکی از بستگان رفت. دیر وقت بودکه پشت در رسید. زنگ زد.
آخرین راز و نیاز ادبیات دفاع مقدس

آخرین راز و نیاز

حمید از اول جنگ چندین بار به جبهه رفت. آخرین بار که برای عملیات طریق القدس می رفت، دلم نگران شد. ولی نمی خواستم او را از راه حق که خودش انتخاب کرده بود، باز دارم. فقط در آن لحظه پیشانی اش را بوسیدم و او...
از شلمچه تا بهشت ادبیات دفاع مقدس

از شلمچه تا بهشت

شهید حاج محمد زمان شالباف در همه ی زمینه ها نمونه و الگوی بچه های گردان بود با شنیدن آوای قرآن و اذان، گویی روحش به آسمان پر می کشید. اهل دعا و نیایش بود.
غرق در مناجات ادبیات دفاع مقدس

غرق در مناجات

قرار شد فروردین سال 61 عروسی کنیم. با خانواده آمدیم اصفهان؛ خانه ی دائی ام بودم. لباس سفید خیلی ساده ای پوشیده بودم، مختصری هم آرایش کرده بودم. آخر شب آمدند دنبالم؛ خودش بود و مادر و خواهر و شوهر خواهرش.
با همه ی خستگی ادبیات دفاع مقدس

با همه ی خستگی

با همه ی جوانی نماز صبحش قضا نمی شد. یک روز دیدم دارد در اتاق و حیاط با ناراحتی راه می رود و مرتب تأسف می خورد. پرسیدم: چه شده؟ چرا ناراحتی؟ گفت: «امروز نماز صبح من قضا شده. عجب روز بدی است.»
خلوت با معبود ادبیات دفاع مقدس

خلوت با معبود

نماز برایش در درجه ی اول اهمیت قرار داشت. اگر فرد بی نمازی مهمان او می شد، باکمال ادب و احترام از او پذیرایی می کرد. با خوش رویی نصیحتش می کرد. اگر فرد بی نماز نصیحتش را نمی پذیرفت، خیلی مؤدبانه از مهمان...
وقتی همه خواب بودند ادبیات دفاع مقدس

وقتی همه خواب بودند

درست هفت روز از شهادت فرمانده ی مخلص و شجاع گروهانمان یعنی صالحی می گذشت. عصر پنج شنبه بود و شب جمعه. بچه ها تصمیم گرفتند که دعای کمیل برگزار کنند.
بی تاب پرواز ادبیات دفاع مقدس

بی تاب پرواز

عدّه ای از مجروحان را به آمبولانس سوار کرد و به پشت جبهه فرستاد، عطر شهادت همه جا پیچیده بود، تا مرا دید به نزدم آمد. خم شد گوشش را روی قلبم گذاشت. گفتم: «فکر می کنی من مرد جنگ نیستم، خوب گوش کن قلبم برای...