مسیر جاری :
یک قدم تا بهشت
همیشه دلم می خواست بدانم کجای بدنش شیمیایی شده، اما هر وقت کنارش می نشستم تا از او در این مورد سوال کنم، به بهانه ای مسیر صحبت را عوض می کرد. آن روز هم تا خواستم از او بپرسم، یکی از بچه ها به طرف ما آمد...
سبک بال
روز جمعه، مصلّی شلوغ بود. جمعیت موج می زد. رفته بودم لب حوض تا وضو بگیرم. آب، فواره، موج، روشنایی با صدای « حیّ خیر العمل» در هم بود. چشمم به « صغیرا» دوست پسرم افتاد. او مرا دیده بود ولی نمی دانم چرا
راهی ملکوت
چند ساعتی از قبول قطعنامه و پایان جنگ نگذشته بود که او را در حالی که به شدّت گریه می کرد و بی تاب بود، دیدم. گفتم: آرام باش و این قدر بی قراری نکن.
کربلای جبهه ها
هنگام ضبط برنامه ی روایت فتح در خرمشهر، وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم، سید مرتضی بی اختیار اشک می ریخت. به او گفتم: دیگر اشک در چشم هایتان نمانده. ما شرمنده می شویم. نمی توانیم برای شهادت دوستانمان...
از خاک تا افلاک
عملیّات کربلای 4 که آغاز شد، آخرین باری بود که حسین به جبهه می رفت. پس پیش من آمد و گفت: « مادرم! اجازه بده به جبهه بروم. »
به او گفتم: حسین جان، الان وضعیت من مناسب نیست، صبر کن!
با کاروان شهادت (3)
وقتی غلامعلی به شهر می آمد، پس از توقف کوتاهی به پایگاه بسیج مسجد محل می رفت و نگهبانی می داد. آخرین بار که به دزفول آمد به یکی از دوستانش گفته بود: « من در این عملیات شهید می شوم. »
با کاروان شهادت (2)
شهید رضوی از مصادیق بارز شیران روز و زاهدان شب بود. او در مناجات عرفانی خود چنین می گفت: « خدایا! عاشقم، عاشق ترم کن به دیدارت.
با کاروان شهادت (1)
در آن روزهای سخت جنگ، برادری بود به نام حاج صادق عبدالله زاده که از مردم خوب و کسبه ی محترم بازار تهران بود که در همان ستادی که بنده و مرحوم شهید چمران بودیم، حضور داشت. او با وجود این که جوان هم نبود،...
حلال واری!
دوان دوان، می بردیمش عقب. می خواست چیزی بگوید. نفسش بالا نمی آمد. اشاره کرد چفیه را روی صورتش بکشیم. گفتم: «نفست بند می آد.»