0
مسیر جاری :
پسر فاطمه امام حسن علیه‌السلام

پسر فاطمه

پسر فاطمه آن کس که دلم زنده از اوست نه فقط ما که دل فاطمه هم زنده از اوست بوسه بر لعل لب آن که چنین گفت رواست جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست به همان خاک غریبانه قبرش سوگند بی حرم هست و لی هرچه...
بیا ای زینب امام حسن علیه‌السلام

بیا ای زینب

بیا ای زینب ای روح روانم که زد زهر جفا آتش به جانم بیا ای خواهر غم پرور من تو باشی غم گسار و یاور من بi بالینم نشین یکدم ز یاری
باید برای یار حریمی درست کرد امام حسن علیه‌السلام

باید برای یار حریمی درست کرد

باید برای یار حریمی درست کرد گنبد برای مرد کریمی درست کرد باید برای تربت خاکی مجتبی از آه سینه سوز نسیمی درست کرد بر سنگ قبر جمله‌ی یا فاطمه نوشت با قطره‌های اشک گلیمی درست کرد
آنچه بین کوچه‌ها دیدم امام حسن علیه‌السلام

آنچه بین کوچه‌ها دیدم

نمی‌خواهم بگویم آنچه بین کوچه‌ها دیدم مکن اصرار ای زینب بدانی آنچه را دیدم به بند غم گرفتار و اسیرم تا دم مرگم که بند ریسمان بر گردن شیر خدا دیدم خدا داند که آن سیلی شروع دردهایم شد
آخر نشد برای تو حرم بسازیم امام حسن علیه‌السلام

آخر نشد برای تو حرم بسازیم

آخر نشد برای تو حرم بسازیم به گنبد و گلدستۀ سبزت بنازیم یه سال نشد برای تو دهه بگیریم تُو روضه آخرِ دهه برات بمیریم هر چی برات گریه کنیم بازم غریبی تُو خونَتَم آقای من تو بی حبیبی
اى علوى ذات امام حسن علیه‌السلام

اى علوى ذات

اى علوى ذات و خدایى صفات صدر نشین همه كائنات سید و سالار شباب بهشت دست قضا و قلم سرنوشت صبر هم از صبر تو بى تاب شد
ای مادری‌ترین پسر فاطمه، حسن امام حسن علیه‌السلام

ای مادری‌ترین پسر فاطمه، حسن

ای مادری‌‎ترین پسر فاطمه، حسن! ای مجتبی‎ترین ثمر فاطمه، حسن! آن مقتدا که هیچ کَسَش اقتدا نکرد با این که هست تاج سر فاطمه، حسن! وقتی که در مدینه غریبش گذاشتند
افتاده بود روی زمین امام حسن علیه‌السلام

افتاده بود روی زمین

افتاده بود روی زمین خواهرش رسید ام المصائب آمد و بالا سرش رسید سر را به روی دامن زهرایی‌اش نهاد یک کاسه آب دست امام غریب داد
اشک‌هایش به مادرش رفته امام حسن علیه‌السلام

اشک‌هایش به مادرش رفته

اشک‌هایش به مادرش رفته سینه‌ی پر شراره‌ای دارد نه! به یک طشت اکتفا نکنید جگر پاره پاره‌ای دارد از علی هم شکسته‌تر شده است! علتش کینه‌ها، حسادت‌هاست
محیط علم ربانی امام باقر علیه‌السلام

محیط علم ربانی

بهار آمد هوا چون زلف يارم باز مشكين شد زمين چون رويش از گل هاى رنگارنگ رنگين شد نگارستان چينى شد زمين از نقش گوناگون چمن رشك ختن از ياسمين وز بوى نسرين شد