مسیر جاری :
ياد دارم که روزگاري بود
ياد دارم که روزگاري بود شاعر : سعدي که مرا پيش غمگساري بود ياد دارم که روزگاري بود هر زمانيم کار و باري بود با لب يار و در بر دلدار گل وصل مرا نه خاري بود جام عيش...
رفت آن کم بر تو آبي بود
رفت آن کم بر تو آبي بود شاعر : سعدي يا سلام مرا جوابي بود رفت آن کم بر تو آبي بود هر دمي با منت عتابي بود از سر ناز وز سر خوبي گويي آن وعدهها سرابي بود وعدههاي...
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد شاعر : سعدي وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد باز پيرانه سرم بخت جوان باز آمد پير بودم به وصال رخ...
ما ترک سر بگفتيم، تا دردسر نباشد
ما ترک سر بگفتيم، تا دردسر نباشد شاعر : سعدي غير از خيال جانان، در جان و سر نباشد ما ترک سر بگفتيم، تا دردسر نباشد بالاتر از سياهي، رنگي دگر نباشد در روي هر سپيدي، خالي...
ميروم با درد و حسرت از ديارت خير باد
ميروم با درد و حسرت از ديارت خير باد شاعر : سعدي ميگذارم جان به خدمت يادگارت خير باد ميروم با درد و حسرت از ديارت خير باد شرم ميدارم ز روي گلعذارت خير باد سر ز پيشت...
خستهي تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت
خستهي تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت شاعر : سعدي اي صبا آخر چه گردد گر کني يکدم عنايت؟ خستهي تيغ فراقم سخت مشتاقم به غايت همچنان کز من شنيدي پيش آن دلبر روايت بگذري در...
حالم از شرح غمت افسانه ايست
حالم از شرح غمت افسانه ايست شاعر : سعدي چشمم از عکس رخت بتخانه ايست حالم از شرح غمت افسانه ايست در کنار آنچنان دردانه ايست هر کجا بدگوهري در عالمست اي بسا عاقل که...
چشم تو طلسم جاودانست
چشم تو طلسم جاودانست شاعر : سعدي يا فتنهي آخرالزمانست چشم تو طلسم جاودانست ديگر به کرشمه در نهانست تا چشم بدي به زير بنهد چشمست که چو چشم آهوانست ما را به کرشمه...
قيامتست سفر کردن از ديار حبيب
قيامتست سفر کردن از ديار حبيب شاعر : سعدي مرا هميشه قضا را قيامتست نصيب قيامتست سفر کردن از ديار حبيب به شب چه ميگذراند عليالخصوص غريب ؟ به ناز خفته چه داند که دردمند...
اي مسلمانان فغان زان نرگس جادو فريب
اي مسلمانان فغان زان نرگس جادو فريب شاعر : سعدي کو به يک ره برد از من صبر و آرام و شکيب اي مسلمانان فغان زان نرگس جادو فريب چون کمال چاچيان ابروي دارد پرعتيب روميانه...