مسیر جاری :
آن کس که از او صبر محالست و سکونم
آن کس که از او صبر محالست و سکونم شاعر : سعدي بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم آن کس که از او صبر محالست و سکونم گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم پرسيد که چوني ز غم و...
هيچم نماند در همه عالم به اتفاق
هيچم نماند در همه عالم به اتفاق شاعر : سعدي الا سري که در قدم يار ميکنم هيچم نماند در همه عالم به اتفاق الا حديث دوست که تکرار ميکنم آنها که خواندهام همه از ياد من...
ما همه چشميم و تو نور اي صنم
ما همه چشميم و تو نور اي صنم شاعر : سعدي چشم بد از روي تو دور اي صنم ما همه چشميم و تو نور اي صنم هر که ببيند چو تو حور اي صنم روي مپوشان که بهشتي بود ترک ادب رفت...
مرا تا نقره باشد ميفشانم
مرا تا نقره باشد ميفشانم شاعر : سعدي تو را تا بوسه باشد ميستانم مرا تا نقره باشد ميفشانم به نقد اين ساعت اندر بوستانم و گر فردا به زندان ميبرندم که کام دل تو بودي...
گر دست دهد هزار جانم
گر دست دهد هزار جانم شاعر : سعدي در پاي مبارکت فشانم گر دست دهد هزار جانم انگار که خاک آستانم آخر به سرم گذر کن اي دوست سهلست ز خويشتن مرانم هر حکم که بر سرم براني...
سخن عشق تو بي آن که برآيد به زبانم
سخن عشق تو بي آن که برآيد به زبانم شاعر : سعدي رنگ رخساره خبر ميدهد از حال نهانم سخن عشق تو بي آن که برآيد به زبانم بازگويم که عيانست چه حاجت به بيانم گاه گويم که بنالم...
بس که در منظر تو حيرانم
بس که در منظر تو حيرانم شاعر : سعدي صورتت را صفت نميدانم بس که در منظر تو حيرانم که من از عشق توبه نتوانم پارسايان ملامتم مکنيد من به اميد وصل جانانم هر که بيني...
اي مرهم ريش و مونس جانم
اي مرهم ريش و مونس جانم شاعر : سعدي چندين به مفارقت مرنجانم اي مرهم ريش و مونس جانم جمعيت خاطر پريشانم اي راحت اندرون مجروحم تا دست بدارد از گريبانم گويند بدار...
اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم
اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم شاعر : سعدي قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم تو صبر از من تواني کرد و من صبر از تو نتوانم...
آن نه رويست که من وصف جمالش دانم
آن نه رويست که من وصف جمالش دانم شاعر : سعدي اين حديث از دگري پرس که من حيرانم آن نه رويست که من وصف جمالش دانم همه خوانند نه اين نقش که من ميخوانم همه بينند نه اين...