0
مسیر جاری :
لاك پشت و بوزينه افسانه‌ها

لاك پشت و بوزينه

روزي لاك پشتي آرام آرام به خانه‌اش مي‌رفت كه در راه به بوزينه‌اي رسيد. بوزينه با خوشرويي جلو آمد و گفت: « سلام دوست قديمي، امروز غذايي براي خوردن پيدا كرده‌اي؟» لاك پشت جواب داد: « نه. يعني خيلي كم.»
مردي از شيره درخت افسانه‌ها

مردي از شيره درخت

روزي، روزگاري، عنكبوتي بود كه موجود تنبلي بود. مدتي بود كه فصل بارندگي شروع شده بود و همه‌ي اهالي دهكده غير از عنكبوت، در مزرعه‌هايشان مشغول شخم زدن، علف چيدن و دانه پاشيدن بودند، اما كار
لاك پشت و مارمولك افسانه‌ها

لاك پشت و مارمولك

همه‌ي نمكي كه لاك پشت در خانه داشت، تمام شده بود. غذايشان ديگر مزه‌اي نداشت. براي همين لاك پشت به خانه‌ي برادرش رفت و از او كمي نمك قرض گرفت.
مردي كه زبان حيوانات را آموخت افسانه‌ها

مردي كه زبان حيوانات را آموخت

"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه مي‌زد، كارش خراب مي‌شد. اگر ذرت مي‌كاشت، مورچه‌ها و پرنده ها، بذرهايش را مي‌خوردند. اگر سيب زميني شيرين مي‌كاشت، ميمونها آن را از زمين در مي‌آوردند. اگر
هنوز سگ را صدا مي‌زند افسانه‌ها

هنوز سگ را صدا مي‌زند

در گذشته‌هاي دور، سگ و شغال با هم دوست بودند و در جنگل، كنار هم زندگي مي‌كردند. آنها هر روز با هم به شكار مي‌رفتند و آخر شب هر چه را كه شكار كرده بودند، نصف مي‌كردند و مي‌خوردند.
پيرزن و گوساله افسانه‌ها

پيرزن و گوساله

يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه پول و پله‌اي جمع كرده بود. يك روز پيرزن به بازار رفت و گوساله خريد. گوساله قشنگ بود. رنگ به رنگ بود، اما حيف كه تنبل بود. فكر نكنيد زرنگ
اشي‌مشي افسانه‌ها

اشي‌مشي

يكي بود، يكي نبود. غير از خدا، هيچ كس نبود. گنجشكي بود به اسم "اشي‌مشي" كه خيلي تميز بود. خيلي كوچك بود. پاهايش كوتاه بود. چشمهايش هم ريز بود. اشي‌مشي، آن قدر تميز بود كه هر وقت مي‌خواست چيزي
كوزه‌ي شكمو افسانه‌ها

كوزه‌ي شكمو

يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. يك كوزه‌اي بود كه خيلي شيره دوست داشت. هر جايي كه شيره مي‌دويد، با عجله مي‌دويد. مثل گردو قِل مي‌خورد. مي‌غلتيد. به طرف شيره مي‌رفت و آن را
نمكو افسانه‌ها

نمكو

يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه هفت تا دختر داشت. دخترهاي اين پيرزن، يكي از يكي قشنگتر بودند. يكي از يكي زرنگتر بودند. صبح زود از خواب بيدار مي‌شدند، همه با
حسن كچل افسانه‌ها

حسن كچل

يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا، هيچ كس نبود. پيرزني بود كه يك پسر داشت. پسر اين پيرزن، كچل بود، يعني مو نداشت. سرش مثل آينه صاف بود. براي همين او را "حسن كچل" صدا مي‌كردند.