0
مسیر جاری :
پهلوان پنبه افسانه‌ها

پهلوان پنبه

يكي بود، يكي نبود. پيرزني بود كه از دارِ دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر "حسني" بود. پيرزن پسرش را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بيعار بود، پرخور و بيكار بود!
قصه‌ی بخت افسانه‌ها

قصه‌ی بخت

يكي بود، يكي نبود. روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به نام "نجف قلي" كه خيلي بداقبال بود. نجف قلي آن قدر بداقبال بود كه اگر لب دريا مي‌رفت، دريا ته مي‌كشيد و خشك مي‌شد.
اشك اژدها افسانه‌ها

اشك اژدها

روزی روزگاری، در سرزمینی بسیار دور، اژدهایی توی یك غار، در دل كوهی بزرگ زندگی می‌كرد. از میان غار، چشمان سرخ اژدها مثل دو چراغ پرنور می‌درخشید.
گنجشك زبان بریده افسانه‌ها

گنجشك زبان بریده

در روزگاران خیلی قدیم، پیرمردی بود كه یك زن بدجنس و بد اخلاق داشت. آنها بچه‌ای هم نداشتند. به خاطر همین، پیرمرد به جای بچه، از یك گنجشك كوچك و زیبا نگهداری می‌كرد. او به گنجشک علاقه زیادی داشت. به
خرگوشی در ماه افسانه‌ها

خرگوشی در ماه

یكی بود، یكی نبود. پیرمردی بود كه توی ماه زندگی می‌كرد. یك روز، همان طور كه داشت از آن بالا به زمین نگاه می‌كرد. چشمش افتاد به یك خرگوش و یك میمون و یك روباه. این سه حیوان، مثل سه تا دوست خوب، با
دختری كه به آسمان پرواز كرد افسانه‌ها

دختری كه به آسمان پرواز كرد

یكی بود، یكی نبود. در دهكده‌ای، پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می‌كردند. آنها بچه‌ای نداشتند. برای همین هم خانه‌شان سوت و كور بود.
دیوهای دماغ دراز افسانه‌ها

دیوهای دماغ دراز

یكی بود، یكی نبود. در زمانهای خیلی خیلی دور، دو دیو دماغ دراز در یكی از كوههای بلند شمال ژاپن زندگی می‌كردند. یكی از آنها "دیوآبی" و آن یكی "دیو قرمز" بود. آنها به خاطر داشتن دماغهای دراز به خودشان
چرا دیو قرمز گریه كرد؟ افسانه‌ها

چرا دیو قرمز گریه كرد؟

كسی به خاطر ندارد كه این دیو، در كدام كوه زندگی می‌كرده است؛ اما می‌گویند سالها پیش، دیو قرمزی بود كه در كوهی نزدیك یك دهكده زندگی می‌كرد. این دیو دوست داشت با مردمی كه در دهكده زندگی می‌كردند،
خلال دندان جنگجو افسانه‌ها

خلال دندان جنگجو

یكی بود، یكی نبود، در روزگاران خیلی دور، شاهزاده‌ای بود كه عادت بدی داشت، هر شب كه می‌خواست به رختخواب برود، با خلال دندان، دندانهایش را پاك می‌كرد. این كار بدی نبود؛ اما شاهزاده‌ی تنبل داستان ما، به
آسیاب دستی سحرآمیز افسانه‌ها

آسیاب دستی سحرآمیز

یكی بود، یكی نبود. روزی، روزگاری در یكی از دهكده‌های ژاپن، دو برادر با هم زندگی می‌كردند. برادر بزرگتر، كار می‌كرد و زحمت می‌كشید؛ امّا برادر كوچك، تنبل و بیكاره بود و دست به سیاه و سفید نمی‌زد.