مسیر جاری :
روباه قالی باف
روزی روباهی یک قالیچه پیدا کرد. آن را کنار لانهاش گذاشت و روی آن نشست. شیری از آنجا رد میشد، روباه گفت: «بفرما!»
دزد و پادشاه
مرد بینوایی بود که از مال دنیا فقط یک کلبهی حصیری داشت که آن هم از باد و باران فرو ریخته بود. مرد تهیدست با سختی زیاد کلبهی جدیدی ساخت. نصف باماش را با بوریا پوشاند و روی آن خاک ریخت، ولی پولش
پندفروش
جوان سادهدلی بادرویشی حرف میزد. درویش که فهمید جوان زمین اجدادش را فروخته و پولی در جیب دارد، به او گفت: «پندی به تو میدم و صد تومان میگیرم.» جوان قبول کرد.
وزیر و اقبال او
روزگاری وزیری بود، قدرتمند و ثروتمند و خوشاقبال. یک روز، اقبال وزیر به شکل جوانی درآمد و گفت: «تو هرچی داری، از من داری.»
همنام
مردی دو پسر داشت. روزی وصیت کرد: «وقتی مُردم، ثروتم رو صرف کارهای خوب کنید تا عاقبت به خیر شید!»
رمضان
روزی روزگاری مردی با زنی ازدواج کرد. زن آنقدر زیبا بود که به ماه میگفت کنار برود تا به جاش نورافشانی کند. اما مغزش مثل دو تا گردو بود که بار یک شتر کرده باشند! با اینحال، مرد با زنش خوشبخت بود.
شریک بد
دهقانی زمینش را شخم میزد که خرسی از راه رسید و گفت: «من کمک میکنم زمین رو شخم بزنی. به جاش، هرچی کاشتی، شریک.»
پسر کفشدوز
پادشاهی بود که دختری بسیار زیبا مثل پنجهی آفتاب داشت. دختر همانقدر که قشنگ بود، با فهم و کمال هم بود.
لقمان
مردی در کوچه و بازار دنبال غلامش میگشت. غلام چند روزی بود گم شده بود. مرد به هر سیاهپوستی که میرسید، با دقت سرتا پاش را نگاه میکرد.
لحافدوز
لحافدوزی بود که وقتی پنبه میزد، با خودش میگفت: «هر چی دارم به زیر دارم، دنگدنگ، هر چی دارم به زیر دارم، دنگدنگ.»