0
مسیر جاری :
روباه در چاه افسانه‌ها

روباه در چاه

روباهی در بیابانی خشک زندگی می‌کرد. روزی به دنبال غذا بود که ناگهان توی چاه افتاد. سنگ سفید و درازی توی چاه بود. به آن تکیه داد. بعد دراز کشید و خوابید. چند ساعتی که گذشت، صدایی از بیرون شنید. میمونی
پهلوان اکبر افسانه‌ها

پهلوان اکبر

پهلوان پرزوری بود که به او «پهلوان اکبر» می‌گفتند. روزی پیش حاکم رفت و گفت: «بیکارم! کار می‌خوام.»
شاه پرندگان افسانه‌ها

شاه پرندگان

یک روز شیر و چکاوک با هم حرف‌شان شد. شیر می‌گفت: «من قوی‌ترین حیوان روی زمینم.» چکاوک می‌گفت: «من قوی‌ترین پرنده‌ی دنیا هستم.»
کچل زرنگ افسانه‌ها

کچل زرنگ

سال‌ها پیش توی دهی، کچلی زندگی می‌کرد که کارش مردم‌آزاری بود؛ مرغ و خروس و گوسفندهای مردم را می‌دزید، از دیوار خانه‌ها بالا می‌رفت و سر به سر این و آن می‌گذاشت. او آن‌قدر مردم ده را اذیت کرد که از
نمدمال افسانه‌ها

نمدمال

روز و روزگار شاه عباس بود. شب که می‌شد، شاه عباس لباس درویش‌ها را می‌پوشید و راه می‌افتاد تو کوچه پس کوچه‌ها تا از حال و روز مردم باخبر شود. شبی نزدیک دکانی رسید که چراغش روشن بود. جلو رفت؛ توی
حاجی خسیس افسانه‌ها

حاجی خسیس

یک حاجی بود خیلی خسیس. روزی یک دست کله‌پاچه خرید و به خانه برد. زنش، کله‌پاچه را بار گذاشت. بوی کله‌پاچه توی کوچه پیچید. زن باردار همسایه هوس کله‌پاچه کرد. به خانه‌ی حاجی رفت تا یک کاسه کله‌پاچه
درمنه افسانه‌ها

درمنه

پادشاهی برای اینکه هوش و دانایی دخترش را بسنجد، از او پرسید: «دخترجان، سوختنی چی خوب است؟» دختر گفت: «درمنه» گفت: «خوردنی چی خوب است؟»
مار ترسو افسانه‌ها

مار ترسو

زن پرحرف و بد دهانی بود که زندگی را برای شوهرش تلخ کرده بود. اسم مرد «محمدعلی» بود. هر وقت زن محمدعلی پرحرفی می‌کرد و کلمات زشت می‌گفت، محمدعلی آرزو می‌کرد زنش زودتر بمیرد؛ به خاطر همین
زن تاجر افسانه‌ها

زن تاجر

تاجری بود که هر وقت به خانه می‌آمد و زنش به او سلام می‌کرد، می‌گفت: «علیک سلام بی‌بی خانم، یک کم از زن‌های دیگه یاد بگیر!»
فاطمه‌ی نُه من‌ریس افسانه‌ها

فاطمه‌ی نُه من‌ریس

زنی، دختری به نام فاطمه داشت. فاطمه در خانه، پشم می‌ریسید. مادرش همیشه به او می‌گفت: «فاطمه‌ی نُه من‌ریس، یک سیر خور! مادر بیا، نون بخور.»