0
مسیر جاری :
بی‌بی غرغرو افسانه‌ها

بی‌بی غرغرو

مرد خارکنی بود که زنی به نام بی‌بی داشت. زن مدام بهانه می‌گرفت و غر می‌زد، برای همین به او «بی‌بی غرغرو» می‌گفتند.
نانِ جو افسانه‌ها

نانِ جو

یک حاجی بود که مال بسیاری داشت، اما فقط نان جو می‌خورد و به خانواده‌اش هم غیر از نان جو چیز دیگری نمی‌داد. مال خودش از گلوش پایین نمی‌رفت، به زن و بچه‌اش هم روا نداشت. آن‌ها چیزی نمی‌گفتند، اما
طوطی افسانه‌ها

طوطی

پادشاهی بود که یک طوطی داشت و طوطی‌اش را خیلی دوست داشت. پادشاه، وزیر بدجنسی هم داشت که به همه ظلم می‌کرد. طوطی هر وقت وزیر را می‌دید به او می‌گفت: «دست از این کارها بردار و این‌قدر به مردم ظلم نکن.»
سه عاشق افسانه‌ها

سه عاشق

سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از آن‌ها به خانه‌ی عمو می‌رفت، عمو می‌گفت: «دخترم رو به تو می‌دم.»
خارکن عاشق افسانه‌ها

خارکن عاشق

جوان خارکنی عاشق دختر پادشاه سرخاب شد، آنچنان که شب و روز نداشت.دست بر قضا، وزیر سر راه جوان قرار گرفت و او همه چیز را برای وزیر تعریف کرد. وزیر که آدم طماعی بود، گفت: «کفشی از طلا بیار تا
دوبیتی گوی خارکن افسانه‌ها

دوبیتی گوی خارکن

خارکنی بود که با مادر پیرش زندگی می‌کرد. خارکن روزها به بیابان می‌رفت، غروب با پشته‌ای خار برمی‌گشت.
تمری افسانه‌ها

تمری

روزی روزگاری دو برادر بودند، یکی ساده به نام «احمد» و یکی زرنگ به نام «تمری». یک روز احمد برای کار پیش ارباب رفت. ارباب به او گفت: «من به تو کار می‌دم، اما یک شرط داره؛ اگر تو پشیمون شدی،
وِرد افسانه‌ها

وِرد

پیرمردی بود که پسر جوانی داشت. روزی جوان به پدرش گفت: «باید دختر پادشاه رو برام خواستگاری کنی.» پدر گفت: «تو رو چه به دختر پادشاه؟»
دُهل زن افسانه‌ها

دُهل زن

مردی بود دهل زن که سه تا پسر داشت. دهل زن، پیر و زمین‌گیر شده بود و چیزی از عمرش باقی نمانده بود. یک روز که حالش خیلی بد بود، پسرانش را صدا زد و گفت: «من تو این دنیا غیر از شما، هیچ کس رو ندارم.
تقدیرنویس افسانه‌ها

تقدیرنویس

پیرزنی با تنها پسرش زندگی می‌کرد. پسر، جوان خوش‌قلب و مهربانی بود و کارش جمع کردن هیزم بود. هیزم‌ها را پشته می‌کرد و به این و آن می‌فروخت.