مسیر جاری :
شغال خرسوار
شغالی بود و باغ انگوری. شغال هر روز از سوراخ دیوار وارد باغ میشد و تا میتوانست انگور میخورد. بقیه را هم له میکرد و از بین میبرد. باغبان فهمید و گوشهای پنهان شد. شغال که وارد باغ شد، باغبان راهش را...
وصیت پادشاه
پادشاهی بود که سه پسر داشت. موقع مرگ، فرزندانش را صدا کرد و به آنها گفت: «اگر به حرفهای من گوش کنید، هیچوقت در زندگی دچار مشکل نخواهید شد.»
سبزگیسو
شکارچی جوانی بود به نام «جانمراد». یک روز که جانمراد در کوه و کمر دنبال شکار بود، اژدهایی را دید که جلوی آب رودخانه را گرفته بود و نمیگذاشت آب به شهر برسد. مردم شهر، هر روز به حکم پادشاه،
آلتین توپ
خواهر و برادری بودند که از مال دنیا چیزی نداشتند. برادر که نامش ابراهیم بود هر روز سحر بیدار میشد، تیر و کمانش را برمیداشت و به شکار میرفت. غروب، خواهر به پیشواز برادرش میرفت، اسبش را میگرفت
مهرك و كلاغ
روزی بود روزگاری بود. یكی بود، یكی نبود. بجز خدای مهربان، پیرمردِ دهقانی بود كه آب و آبادی داشت. ثروتِ زیادی داشت. زنی داشت و پسری؛ پسر گل به سری.
هیزم شكن و شیر
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كس نبود. گربهای بود ضعیف و ناتوان. گرسنه بود، منتظرِ لقمهای نان. نه نانی داشت كه بخورد، نه جانی داشت كه به دنبال شكار برود.
شكار آهویی كه سر نداشت
یکی بود، یكی نبود. كسی كه بود از همه جا خبر داشت. امّا آن كسی كه نبود، سه تا پسر داشت. سه تا پسرِ كاكل به سر داشت. دو تا از پسرهاش نه میدیدند و نه میشنیدند. مرده بودند و نفس نمیكشیدند. پسر سوّمی، فقط...
شهر هیچا هیچ
روزی بود روزگاری بود. هر كس به فكرِ كاری بود. شهری بود به نام «هیچاهیچ» پر بود از دكان و خانه و كوچههای پیچ در پیچ، توی این شهر دختری بود، غمگین. چرا غمگین؟ چون غصهای توی دلش داشت. غصهای
مرغ افتاد و مُرد، خروس غصه خورد
یكی بود، یكی نبود. مرغی بود، خروسی بود. مرغی مثلِ دسته گل، ناز و زیبا و تُپل. خروسی كاكُل زری. تاجِ سرخی به سرش، صاحب بال و پری. هر دو همخانه بودند.
خره شیر شكار میكرد
یكی بو، یكی نبود. غیر از خدای مهربان، خاركنی بود نامهربان. خاركنِ ما صبح تا غروب، تلاش میكرد و كار میكرد، خار بیابان را میكند، كُپّه میكرد و بار میكرد. خاركن ما باغی نداشت. مزرعه و آبیِ نداشت. بچه...