مسیر جاری :
بزرگترین آرزو
سه برادر بودند که به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند. زنهای آنها هم با هم خوب و صمیمی بودند؛ به اندازه میپوشیدند، به اندازه میخوردند، به اندازه خرج میکردند و در غم و شادی هم شریک بودند.
انار و ماهی
رودی بود که کنارش درخت اناری قد کشیده بود. روی درخت، چندتایی انار بود و توی آب، چندتایی ماهی. ریشهی درخت از زیر زمین وارد آب شده بود. ماهیها بارها به انارها پیغام داده بودند که پایتان را از خانهی ما...
مرغ چهل طوطی
پادشاهی بود که زن نداشت. شبی از کوچهای میگذشت، شنید سه تا دختر با هم حرف میزنند.
نمکی
پیرزنی بود هفت تا دختر داشت، اسم هفتمی «نمکی» بود. آنها کنار شهر، در خانه خرابهای زندگی میکردند که هفت تا در داشت.
عاقل و کم عاقل
دو برادر بودند، یکی عاقل و یکی کم عقل که همدیگر را خیلی دوست داشتند. روزی کم عقل سراغ عاقل رفت و گفت: «بریم سفر؟»
آقا گردو
زن و شوهری بودند که روزها، روی زمین این و آن کار میکردند و غروب، هلاک و خسته به خانه برمیگشتند. تا اینکه زن باردار شد. روزی که شوهر مشغول شخم زدن بود، زن یک گردو زایید! غصهاش شد و فکر
زخم زبان
در زمانهای قدیم خارکنی زندگی میکرد که مردی مهربان و سخاوتمند بود. خارکن هر روز قبل از طلوع آفتاب، به دشت و صحرا میرفت و خار جمع میکرد. بعد خارها را به شهر میبرد و میفروخت و از این راه
دارمکافات
مردی، پدر پیر و از پا افتادهاش را در زنبیلی گذاشت و با پسر کوچکش به طرف جنگل رفت. رفتند تا به درخت بزرگی رسیدند. مرد از درخت بالا رفت و زنبیل را به شاخهی بلندی آویزان کرد. وقتی از درخت پایین
نجار و مار
انوشیروان جلوی قصرش زنجیری آویزان کرده بود و نگهبانی هم برای آن گذاشته بود تا هر کس مشکلی داشت، آن را به صدا درآورد.
داد و بیداد
کوری به نام «حیدر» با همسایهاش «نجف»، به گدایی رفت. غروب به یک آبادی رسیدند و شب را در خانهای ماندند. صاحب خانه که مرد خوشقلبی بود به آنها غذا و جای خوب داد.