مسیر جاری :
خاله سوسکه
خاله سوسکهای بود، قشنگ و زرنگ. یک روز، پیراهن پوست پیازیاش را تنش کرد، چادر پوست بادمجانیاش را سرش کرد، کفشهای پوست سنجدیاش را پاش کرد، رفت وسط بازار. رفت و رفت تا رسید به بقالی. بقال
کدو قلقلهزن
پیرزنی از دار دنیا، فقط یک دختر داشت. دختر، عروس شده بود و رفته بود به دهی آن طرف کوه. یک روز پیرزن هوای دخترش را کرد. در خانهاش را بست و رفت تا رسید به کمرکش کوه. گرگی جلوش سبز شد و گفت:
بز زنگولهپا
بزی بود زنگولهپا، سه بچه داشت: شنگول و منگول و حبهی انگور. هر روز میرفت صحرا، علف میخورد. سینههاش پر از شیر میشدند، برمیگشت به بچههاش شیر میداد. زنگولهپا و بچههاش به خوبی و خوشی زندگی
تنبل
مردی بود به نام «هجیر» که خیلی تنبل بود. زن و بچهها همیشه گرسنه بودند و لباسهایشان به قدری پاره بودند که خجالت میکشیدند.
بهترین داماد
زاهد فقیری با همسرش در کلبهی کوچکی نزدیک رودخانهی «سارایو» زندگی میکرد. آن دو بچهای نداشتند.
کتری سحرآمیز
در زمانهای قدیم، زاهدی بود که خیلی چای دوست داشت. او اغلب چای را خودش دم میکرد و وسواس عجیبی نسبت به قوری و کتری خود داشت. یک روز که درخیابان قدم میزد چشمش به یک مغازهی عتیقهفروشی
گره ممنوعه
چند روزی بود که دریا با ماهیگران قهر کرده بود و آنها نمیتوانستند ماهی بگیرند.
یک روز همگی پیش «کارل» پیر رفتند و از او کمک خواستند. کارل، دوست ملکهی دریا بود.
انگشتر طلایی
پدر و مادری بودند که سه دختر داشتند. اسم دخترها «ماشا»، «میشا» و «ماریا» بود. ماریا خیلی مهربان بود و همه او را دوست داشتند، برای همین خواهرهایش به او حسادت میکردند.
دانا و نادان
دو برادر بودند، یکی دانا و یکی نادان. برادر دانا از برادر نادان خیلی کار میکشید و اذیتش میکرد. آن قدر که روزی نادان، ناامید و ناراحت شد و گفت: «برادر، دیگر نمیخواهم با تو باشم، میخواهم از هم جدا بشویم....
سه خیاط
در روزگاران قدیم، شاهزاده خانم بسیار مغروری زندگی میکرد. او برای کسانی که به خواستگاریاش میآمدند، یک معما طرح میکرد. هر کس نمیتوانست آن را حل کند، با خفت و خواری از قصر رانده میشد.