مسیر جاری :
پادشاه دیوانه
روزگاری پادشاهی با همسرش به خوبی و خوشی زندگی میکرد، اما یک روز بیدلیل و یا از روی دیوانگی، از زندگی با همسر خود خسته شد و به او دستور داد پیش والدینش برگردد. ملکه درمانده، سعی کرد او را از تصمیم خود...
ماه نیمه
در سالهای خیلی دور، خواهر و برادر یتیمی زندگی میکردند. پدر و مادرشان در زمان کودکی آنها، از دنیا رفته بودند. اوایل زندگی برایشان خیلی سخت بود، اما وقتی بزرگتر شدند، زندگی برایشان آسانتر شد. بعد از...
ویولن جادویی
ارباب طمعکاری بود که خدمتکار شریف و درستکاری داشت. هر روز، اولین نفری بود که از خواب بیدار میشد و آخرین نفری بود که دست از کار میکشید. او هرگز گله و شکایت نمیکرد و به هر چیزی که به او میدادند، راضی...
زن لجباز
کشاورزی، زن لجبازی به نام «ماری» داشت. این زن آن قدر لجباز بود که هر چه کشاورز میگفت، عکس آن را انجام میداد. اگر کشاورز میگفت کاری را بکن، نمیکرد و اگر میگفت نکن، میکرد.
گرگ و روباه
گرگی از دست سگها فرار میکرد. به راه آبی رسید. خواست پنهان شود. روباهی توی راه آب نشسته بود. روباه با خشم دندانهای خود را فشار داد و غرید: «این جای من است.»
ماهی سخنگو
باربر ماهیگیری بود که روزی چند ماهی دستمزد میگرفت و با زنش زندگیشان را میگذراندند.
هدیهی کوتولهها
دو تا دوست بودند یکی آهنگر و یکی بازرگان. آن دو اغلب با هم به سفر میرفتند. آهنگر مردی جوان بود با صورتی ظریف و موهای زیبا؛ تنها آرزوی او این بود که پولی به دست بیاورد و با دختری که دوست داشت، ازدواج کند.
دروغگو
پادشاهی بود که از دروغ گفتن خوشش میآمد. یک روز دستور داد همه جا جار بزنند: «هر کس بتواند یک دروغ درست و حسابی بگوید که من را سر حال بیاورد. نصف کشورم را به او میدهم.»
خانهی پدری
در زمانهای قدیم مردی زندگی میکرد که سه پسر داشت و یک خانه که با فرزندانش در آن زندگی میکرد. هر کدام از این پسرها آرزو داشتند که پس از مرگ پدر صاحب خانه بشوند. اما هر سه به قدری برای پدرشان عزیز بودند...
سه آرزو
در یک شب زمستانی، زن جادوگری خسته و کوفته به خانهی دهقانی رفت تا استراحت کند و گرم شود. وقتی که خانه را ترک میکرد، به زن دهقان گفت: «در عوض محبتی که به من کردی، سه آرزوی تو را بر آورده میکنم.»