مسیر جاری :
به فرمان ماهی
پیرمردی سه پسر داشت، و دو تا از آنها عاقل بودند و سومی «یملیای احمق» بود. دو تا برادر کار میکردند و یملیا کنار بخاری میخوابید و دست به هیچ کاری نمیزد.
چوپان شاه
امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت میکرد. امیر، زیبا و مهربان بود و دختران زیادی آرزو داشتند همسر او شوند.
کاج چسبناک
سالها پیش، در یکی از دهکدههای ژاپن هیزمشکنی زندگی میکرد. او از دار دنیا فقط یک قلب مهربان داشت. چرا یک قلب مهربان؟ چون او هرگز شاخهی زندهی درختان را قطع نمیکرد و فقط شاخههای خشکی را که
کیسه پول
پیرمرد و جوانی از جادهای میگذشتند. کیسه پولی توی جاده افتاده بود. جوان پرید و کیسه را برداشت و گفت: «خداوند این پول را برای من فرستاده است.»
کوتولهی آهنی
پادشاهی بود که دختری بیمار داشت. هیچ طبیبی نمیتوانست او را درمان کند. روزی زنی فالگیر پیشگویی کرد که دختر پادشاه با خوردن یک سیب معالجه میشود. جارچیها جار زدند: «هر کس سیبی بیاورد که شاهزاده
دختر دروازهبان
پادشاهی سه پسر داشت که همهی آنها قوی، زرنگ و زیبا بودند. شاه امیدوار بود آنها با شاهزاده خانمهای دانا و زیبا ازدواج کنند.
چرا کلاغها سیاه شدند؟
در زمانهای خیلی خیلی دور، کلاغ و جغد، هر دو مثل برف سفید بودند. یک روز در جلگهی بیدرختی همدیگر را دیدند. کلاغ گفت: «خانم جغد، از اینکه همیشه سفید هستی خسته نمیشوی؟ من که خسته شدم. چرا نمیآیی
سفرهای سندباد
سالها پیش در شهر بغداد، مرد فقیری به نام «هندباد» زندگی میکرد. روزی هندباد با بستهی بزرگی که به پشت داشت، از خیابانهای بغداد میگذشت. به خانهی بسیار بزرگی رسید. جلوی خانه، چند خدمتکار با
موش کوچولو
موش خیلی کوچکی بود که وقتی بهار شد، تصمیم گرفت به ماهیگیری برود و گربهماهی و سگ ماهی صید کند. موش از پوست گردو قایق درست کرد و از بیلچه پارو ساخت. قایق را به آب انداخت و سوار شد. پاروزنان
جشن سال نو
پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای زندگی میکردند. آنها خیلی فقیر بودند، یک روز که در خانه نشسته بودند، آواز بچهها را شنیدند. بچهها در کوچه میگشتند و سرود سال نو را میخواندند.