مسیر جاری :
مار جادو
سالها پیش رئیس یکی از قبیلههای آفریقا مریض شد. روز به روز حالش بدتر میشد. و نمیتوانست ازخانه بیرون برود. مردم قبیله خیلی غمگین بودند، چون رئیسشان را خیلی دوست داشتند و دلشان میخواست زودتر
خروس و موش و گربه
موش کوچولو رفت حیاط بازی کند. وقتی برگشت، به مادرش گفت: «مادرجان توی حیاط دو تا حیوان دیدم، یکیشان خیلی ترسناک بود، یکیشان خیلی قشنگ بود.»
شاه چاخاچاخ
آسیابان فقیری بود که در آسیابی خراب، کنار رودخانه، زندگی میکرد. تکه نانی داشت و تکه پنیری. روزی رفت راه آب را باز کند وقتی برگشت، نان و پنیرش نبود. فکر کرد و جلوی درِ آسیاب تلهای گذاشت. صبح که
سگ و گربه
پیرمرد شربتفروشی بود به نام «کو» که زن و فرزندی نداشت. او در یک کلبه، همراه سگ و گربهاش زندگی میکرد.
بند انگشتی
خیاطی یک پسر ریزهمیزه داشت که همه او را بند انگشتی صدا میزدند. بند انگشتی بسیار پر دل و جرئت بود. روزی بندانگشتی به پدرش گفت: «من باید این دنیای بزرگ را ببینم و ماجراجویی کنم.»
خورشید و باد
آن روز صبح، باد به شدت میوزید و شاخههای درختان را تکان میداد. او از کار خود خیلی راضی بود و احساس غرور میکرد. یک لحظه، چشمش به خورشید افتاد که شادمان و پر شکوه بالای قلههای کوه میدرخشید. باد
کلبهی زمستانی
پیرمرد و پیرزنی یک گاو و گوسفند و غاز وخروس و بز داشتند. روزی پیرمرد به پیرزن گفت: «بیا خروس را برای روز عید سر ببُریم.»
شیر و موش
شیر در سایهی درختی خوابیده بود. موش جست و خیزکنان از سوراخش بیرون دوید و چون عجله داشت، نوک دمش به دماغ شیر خورد. شیر از خواب پرید. عصبانی شد. موش را گرفت و گفت: «الان تو را میکشم. چطور
سه برادر
سه برادر با پدر پیر و بیمارشان، در خانهای که بالای یک تپهی سرسبز بود، زندگی میکردند. آنها زمانی ثروتمند بودند، ولی به خاطر اتفاقات بدی که برایشان افتاد، ثروت خود را از دست دادند و آن قدر فقیر شدند...
خر و اسب
مردی خر و اسبی داشت. روزی با آنها از جادهای میگذشت. خر به اسب گفت: «بارهای من خیلی سنگیناند. کمکم کن و کمی از بارهای مرا بیاور.»