مسیر جاری :
سابوروی احمق
سالها پیش، در یکی از روستاهای ژاپن، پسری زندگی میکرد که به او «سابوروی احمق» میگفتند! چون تمام کارهایش را بدون فکر انجام میداد. کاری هم به درست بودن یا نبودنش نداشت.
خیاط شجاع
صبح یک روز تابستان، خیاط ریزه میزهای کنار پنجره مشغول دوخت و دوز بود. زنی روستایی از کوچه عبور میکرد و فریاد میزد: «مربا دارم! مربای اعلا!»
رامپل استیل تسکین
آسیابان فقیری بود که لاف میزد، البته در مورد دخترش که بسیار زیبا بود، احتیاجی به لاف زدن نداشت.
ناقوس بزرگ شهر پکن
امپراتور چین یک ناقوس بزرگ میخواست. او میگفت این ناقوس باید بهترین ناقوس کشور چین باشد و صدایش از صدای تمام ناقوسها قشنگتر باشد.
سه کوتوله
مردی همسرش را تازه از دست داده بود. در همسایگی این مرد، زنی زندگی میکرد که او هم شوهرش را از دست داده بود. این مرد و زن، هر کدام دختری داشتند. دو دختر جوان با هم دوست بودند و اغلب با هم به گردش
واسیلیس دانا
پادشاهی سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، پادشاه آنها را نزد خود خواند و گفت: «به صحرا بروید و هر کدام تیری بیندازید. هر کجا که پایین آمد، از همان جا زن بگیرید.»
درنا پری
روزی درنایی در دام افتاد. پیرمردی او را دید و دلش سوخت. خودش را به درنا رساند و گفت: «غصه نخور، پرندهی زیبا! من کمکت میکنم.» و پای پرنده را باز کرد. درنا پرواز کرد و به آسمان رفت. پیرمرد به خانه برگشت...
کوتولهها و کفاش
در زمان قدیم، کفاش زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. او پول کافی برای خریدن چرم نداشت و نمیتوانست بیشتر از یک جفت کفش بدوزد.
پسر آسیابان و گربه
در کشوری دوردست، آسیابان پیر و سالخوردهای در یک آسیاب قدیمی زندگی میکرد. آسیابان، زن و فرزندی نداشت. در عوض، سه شاگرد داشت که سالها بود برایش کار میکردند. یک روز آنها را صدا کرد و گفت: «من دیگر پیر...
شعلههای آبی
سربازی وفادارانه به پادشاه کشورش خدمت کرده بود. وقتی جنگ تمام شد، سرباز را که زخم های زیادی برداشته بود به خانه فرستادند.