مسیر جاری :
دختر چوپان و بخاری پاک کن
یک کمد چوبی بود که گلهای قشنگی داشت. روی کمد مجسمهی مردی بود که قیافهی عجیبی داشت. پاهایش مثل پای بز بودند و ریش بلندش تا نزدیک پاهایش میرسید. بچههای خانه به او لقب «فرمانده پا بزی» داده بودند. فرمانده...
کاه، زغال و لوبیا
پیرزنی یک کاسه لوبیا داشت. اجاق را روشن کرد و کاسه را روی آن گذاشت. بعد مشتی کاه توی اجاق ریخت. یکی از لوبیاها، از توی کاسه پرید بیرون. لوبیا کنار یک ساقهی کاه افتاد. کمی بعد، یک زغال سرخ شده از میان...
غازها
زن و شوهری یک دختر و پسر داشتند. روزی زن به دخترش گفت: «دخترکم، ما میرویم گندمها را درو کنیم. مواظب برادرت باش.»
پادشاه و سنجاب
پادشاهی بود که به خود بسیار میبالید. او جوان، اهل مطالعه و باهوش بود. هیچ یک از جوانان خانوادهی سلطنتی در قدرت و شجاعت به پای او نمیرسیدند.
چمدان پرنده
بازرگان خسیسی بود که حاضر نبود حتی یک سکه خرج کند، مگر آنکه مطمئن میشد پنج سکه به دست میآورد!
هفت برادر
پیرمردی هفت پسر داشت. آنها در دامنهی کوهی نزدیک دریا زندگی میکردند. پسر اول «قوی» نام داشت. پسر دومی «باد» بود. به پسر سوم که بدنش مثل آهن بود، «فولاد» میگفتند. پسر چهارم «پنجه یخی» نام داشت. اسم پنجمی...
گردوهای خوشمزه
مادری با سه دختر کوچک خود نزدیک جنگلی زندگی میکرد. اسم بچهها «سنگ»، «توو» و «پوکی» بود. سنگ، خواهر بزرگتر بود و در نگهداری دو خواهر کوچکتر به مادرش کمک میکرد.
بلبل امپراتور
در زمانهای قدیم، در کشور چین امپراتوری زندگی میکرد که قصر زیبایی داشت. تمام این قصر از جنس چینی بود، چینیهای زیبا وگرانبها که خیلی هم ظریف و شکننده بودند. در این قصر، باغ بزرگی بود که حتی باغبان از...
مورچهی غمگین
مورچهای بود که خیلی تمیز بود. یک روز که داشت جلوی در خانهاش را جارو میکرد، یک سکه پیدا کرد. به بازار رفت و آرد برنج خرید. عید بود. مورچه بهترین کفشهایش را به پا کرد و بهترین پیراهنش را پوشید. بعد موهایش...
شاهزاده قورباغه
پادشاهی بود که همهی دخترانش زیبا بودند. اما جوانترین آنها آن قدر زیبا بود که ماه هم از دیدنش سیر نمیشد.