مسیر جاری :
مرغی به اسم هنی پنی
یكی بود، یكی نبود. مرغی بود به اسم "هنی پنی". هنی پنی داشت توی مزرعه ذرت دانه میخورد كه ناگهان یك چیزی محكم خورد به سرش. با خودش گفت: «ای وای! آسمان دارد به زمین میآید. باید بروم به پادشاه خبر
قصهی سه خرس
یكی بود، یكی نبود. سه تا خرس بودند كه با هم توی خانهی كوچكشان، در دل یك جنگل بزرگ زندگی می كردند. یكی از خرسها كوچولو بود؛ آن یكی متوسط و سومی خرس خیلی بزرگی بود. هركدامشان هم یك كاسه برای
خورشید و باد
یك بار خورشید و باد، سر اینكه كدامشان قویتر است، دعوایشان شد. هركدام از آنها فكر میكرد كه خودش قویتر است. همانطور كه اینها مشغول بگومگو بودند، مسافری را دیدند كه پالتوی بزرگی پوشیده بود و داشت از
گرگ و هفت بزغاله
در زمانهای قدیم، بزی بود كه هفت تا بزغاله داشت. این بز مثل همه مادرها، بچههایش را خیلی دوست داشت.
جوجه اردك زشت
تابستان بود و دهكده هوای خیلی خوشی داشت. رنگ گندمها، طلایی شده بود؛ ولی بلوطها هنوز سبز بودند. خرمنها در میان مزرعه جمع شده بود. لك لكی با آن پاهای درازش آن نزدیكی راه میرفت و با زبان مصری كه
سفید برفی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، در سرزمینی دور، پادشاهی بود كه با زن جوان و پسر كوچكش توی قصر باشكوهی زندگی میكرد.
مرغ پا كوتاه و دانهی گندم
یك روز "مرغ پاكوتاه" داشت توی مزرعه دنبال دانه میگشت. یك دانه گندم پیدا كرد. گفت: «این گندم باید كاشته بشود. چه كسی این دانه را میكارد؟»
موسیقیدانهای شهر
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، مرد كشاورزی بود كه یك الاغ باوفا داشت. سوار الاغ میشد، به صحرا میرفت و بارهای سنگین را با الاغ به خانه میآورد. هر سال موقع درو، همه گندمهایش را بار الاغ میكرد
واكیما و مرد گلی
در زمانهای خیلی قدیم، در سرزمین آفریقا، خرگوشی زندگی میكرد به اسم "واكیما" كه خیلی تنبل بود. بهترین دوست واكیما، فیلی بود به اسم "وان جووا". آنها با هم توی یك مزرعه زندگی میكردند. وان جووا از زندگی...
بودلینگ و روباه
یكی بود، یكی نبود. پسری بود به اسم "بودلینگ". بودلینگ با مادربزرگش نزدیك جنگلی بزرگ و توی یك خانهی كوچك زندگی میكرد.