مسیر جاری :
مرد خانهدار
یكی بود، یكی نبود. مردی بود به اسم "فریتزل" كه زنی داشت به اسم "لی سی". آنها یك دختر كوچولو داشتند به اسم "كیندی". اسم سگشان هم "سپیتز" بود. آنها یك گاو، دو بز، چند تا غاز و اردك هم داشتند.
پدربزرگ و ترب
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، پیرمرد كشاورزی بود كه توی مزرعهاش گندم، جو، نخود، لوبیا، كلم، كاهو، ترب، هویج و خلاصه همه چیز میكاشت. یك روز كه رفته بود به مزرعه، دید یكی از تربهایی كه
رامپل یك پا
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، آسیابانی زندگی میكرد كه خیلی فقیر بود؛ اما یك دختر زیبا داشت. روزی از روزها آسیابان فقیر پیش شاه رفت و برای آنكه بگوید من آدم مهمی هستم، گفت: «من دختر زیبایی دارم...
غاز طلایی
یكی بود، یكی نبود. مردی بود كه سه تا پسر داشت. اسم پسر كوچكتر "سیمپلتون" بود كه همیشه مسخرهاش میكردند و به او میخندیدند. هیچ كس برای این پسر تره هم خرد نمیكرد.
لباس جدید پادشاه
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، پادشاهی بود كه خیلی از لباسهای جدید و رنگ به رنگ خوشش میآمد؛ جوری كه تمام پولش را میداد، لباس میخرید. این پادشاه نه به سربازهایش اهمیت می داد، نه به مردم
قوی سفید
روزی روزگاری، پیرمرد ثروتمندی با همسر و پسرش زندگی میكرد. روزی از روزها پیرمرد به پسرش گفت: «ما همه چیز داریم. زمین، گله، خانهی بزرگ، حالا وقت آن رسیده كه عروسی كنی.»
مرغابیها و روباه
روزی، روباه پیری، از كنار دریا میگذشت. با خودش آواز میخواند و میگفت: «منم روباه دانا؛ حیلهگر، باهوش و زیبا».
ماهیگیر واقعی
روزی روزگاری، ماهیگیری با همسر و تنها پسرش كنار دریاچهای زندگی میكردند. مادر خیلی پسرش را دوست میداشت. از دیدنش سیر نمیشد و هیچ وقت او را از خود جدا نمیكرد.
شیر و پشه
جنگل ساكت و تاریك بود. شیر، سلطان حیوانات، نیمه شب از خواب بیدار شد. خمیازهای كشید و شروع كرد به نعره زدن و غرش كردن. حیواناتی كه در لانههایشان خوابیده بودند با وحشت از خواب پریدند. پرندهها نزدیك
شیرهی درخت توس
روزی روزگاری، سنجاب و سوزن و دستكشی با هم در جنگل زندگی میكردند. سنجاب از سالها قبل در آنجا میزیست. دستكش را هم روزی هیزمشكنی روی تنهی یك درخت جا گذاشته بود. سوزن هم خار یك خارپشت