0
مسیر جاری :
عقاب هواپیما داستان

عقاب هواپیما

در روزگار پیشین پادشاهی پسری داشت. این پسر بسیار باهوش و دانا بود و علاقه‌ی زیادی به کارهای فنّی داشت و توانست ساعتی بسازد. یکی از استادان دربار پادشاه، وقتی که این ساعت را دید، گفت که می‌تواند عقابی درست...
باشچیلیق داستان

باشچیلیق

روزگاری تزاری بود كه سه پسر و سه دختر داشت. چون بسیار پیر و كهنسال شد و پایان عمرش را نزدیك دید روزی فرزندان خود را پیش خواند و آنگاه روی به پسران خود كرد و گفت:
مسافر و میزبانش داستان

مسافر و میزبانش

مردی در زمستانی سرد سفر می‌كرد. او از سپیده روی به راه نهاده بود و چون خسته و فرسوده و یخ كرده به میان جنگل انبوهی رسید شب فرا رسید و تاریكی بر سرش فرود آمد. امید اینكه با پاهای خسته و یخ كرده راه درازی...
قورباغه داستان

قورباغه

در روزگاران قدیم سلطان سه پسر داشت. چون پسران ببالیدند و جوانانی خوب چهر و برومند گشتند، پدر بر آن شد كه برای آنان همسری پیدا كند. البته بزرگ‌ترین آنان زودتر از دو برادر كوچك‌تر می‌بایست عروسی می‌كرد.
ساوای مقدس و دیو داستان

ساوای مقدس و دیو

روزی ساوای مقدس می‌بایست به دهكده‌ای كه در آن سوی كوهی بود، می‌رفت. هنگامی كه از سربالایی تند و سنگلاخ كوه بالا می‌رفت دیوی را دید كه از روبه رو به سوی او می‌آمد. چون چشم دیو بر آن مرد مقدس افتاد نخست...
شهزاده و قو دختر داستان

شهزاده و قو دختر

روزی روزگاری پادشاهی بود كه تنها یك پسر داشت. چون پسر ببالید و جوانی برومند شد روزی به قصد شكار از كاخ بیرون رفت و راه خود را در جنگل گم كرد. او در میان جنگل به راه افتاد و رفت و رفت تا به كشور دیگری رسید....
آش میخ داستان

آش میخ

سربازی، پس از انجام دادن خدمت سربازی خود به خانه‌ی خویش باز می‌گشت. هنوز با دهكده‌ی خویش فاصله‌ی بسیار داشت كه هوا تاریك گشت و شب فرود آمد. نوری كم رنگ از كلبه‌ای كه در كنار جاده قرار داشت به چشم سرباز...
سرنوشت داستان

سرنوشت

روزگاری دو برادر در خانه‌ای كه از پدر به ارث برده بودند با هم به سر می‌بردند. یكی از آن دو مردی سخت كوش و پركار بود؛ همه‌ی كارهای خانه و مزرعه را انجام می‌داد و از پگاه تا پاسی از شب كار می‌كرد. لیكن دیگری...
چگونه روستاییان دانش خریدند؟ داستان

چگونه روستاییان دانش خریدند؟

روزی روزگاری روستاییان یكی از دهكده‌های ساحلی عرصه‌ی زندگی را سخت بر خود تنگ یافتند و بر آن شدند كه سبب این وضع را دریابند. پس دهخدا و ریش سفیدان دهكده گرد هم آمدند و به شور نشستند. یكی از آنان گفت:
انگشتری جادو داستان

انگشتری جادو

روزی روزگاری بیوه زنی با پسر خردسالش زندگی می‌كرد و جز خانه و باغی كوچك چیزی در جهان نداشت. كار هم نمی‌توانست بكند، چون لنگ و زمینگیر بود و از این روی با پسر خود درنهایت سختی و بدبختی به سر می‌برد.