مسیر جاری :
مواظب باش كه چه میگویی!
روزی سگی و گرگی بر آن شدند كه با هم چون دو دوست یكدل به سر برند و دشمنی دیرینه را فراموش كنند. آن دو با هم به مرغزاری رسیدند و قوچی را در آن سرگرم چرا یافتند. گرگ روی به سگ كرد و پرسید:
لیمو و سپاهیانش
روزی لیمو بر آن شد كه راه زندگی خود را عوض كند. او میخواست از سرنوشت تلخی كه داشت بگریزد؛ یعنی كاری بكند كه دیگر او را نخورند. او این عمل را ناروایی خودكامانهای میدانست. در آن هنگام كه هنوز جوان بود...
زنبور در كلاه
روزی كشیشی دید كه سه كندوی زنبورشان گم شده است. او وعده كرد كه هركس جای آنها را به وی بگوید مژدگانی خوبی دریافت خواهد كرد؛ لیكن از این وعده سودی نبرد. چنین مینمود كه كسی چیزی دربارهی آنها نمیداند. سرانجام...
سه مار ماهی
روزگاری ماهیگیر تنگدستی در دهكدهای در كنار دریا میزیست. گاه بخت با او سازگار میشد و صیدش خوب بود و گاه بخت از او برمیگشت و صیدش بد میشد، لیكن هیچ گاه به اندازهی سه روزی كه پیاپی جز مارماهی صیدی در...
كولی چگونه اسبش را فروخت
كولیای اسبی داشت كه چندان پیر گشته بود كه بدشواری قدم برمیداشت چه رسد به چهار نعل و یورتمه. مرد بر آن شد كه او را بفروشد و این بار نیز سر خریدار كلاه بگذارد.
داماد سلطان و پیرزن بالدار
روزگاری زن و شوهری بودند كه تنها یك پسر داشتند. شبی پسر در خواب دید كه داماد سلطان شده است. چون صبح از خواب برخاست به پدر و مادر خود گفت:
ارو و قاضی
ارو گاوچران قاضی شده بود و هر روز گاوان او را برای چرا به چراگاه میبرد و گاو خود را نیز با آنها میبرد. روزی گاو او با یكی از گاوان قاضی به جنگ و ستیز برخاست و شاخ خود را چنان سخت به شكم گاو قاضی كوفت...
پسر بچه و كره اسب
روزگاری مردی بود كه همسرش درگذشته و پسر كوچكی برای او باقی گذاشته بود. مرد با خود اندیشید كه برای او و پسرش بهتر این است كه او دوباره زن بگیرد، زیرا نمیتوانست تنها زندگی كند.
ارو و تزار
هر سال ارو مقداری از بهترین میوههای باغ خود را برای تزار به ارمغان میبرد. روزی او به زن خود گفت: -می خواهم فردا مقداری از این بهها را برای تزار ببرم. ببین چه درشت و رسیدهاند!
بزرگترین نسخهی دارو
دهقانی با ارابهای كه گاوی آن را میكشید به شهر آمد و در برابر داروخانهای ایستاد. او در بزرگی از ارابه بیرون آورد و آن را به دكان برد.