0
مسیر جاری :
تنها به قاضي رفتن افسانه‌ها

تنها به قاضي رفتن

مردي قصد داشت يکي از دوستانش را به شام دعوت کند و از او حسابي پذيرايي کند. سگ مرد نيز از سگ ديگري که مي‌شناخت دعوت کرده بود تا با هم شام بخورند. وقتي سگ ميهمان از راه رسيد، به شام مجلّلي که آماده
نان تنبلي افسانه‌ها

نان تنبلي

مردي يکي از دو سگش را براي شکار تربيت کرده بود امّا سگ ديگرش را در خانه نگه مي‌داشت. سگ شکاري به سگ ديگر گِله کرد که چرا از هر چه او شکار مي‌کند، سهمي به وي مي‌دهند.
فرصت طلب افسانه‌ها

فرصت طلب

آهنگري سگي داشت که هنگام کارِ او مي‌خوابيد و هنگام خوردنِ او بيدار مي‌شد. آهنگر هم‌چنان که استخواني به‌سوي او پرتاب مي‌کرد، به او گفت: لعنتي خوابالو! همين که دست‌هايم به کار مي‌افتند و به سندان مي‌کوبم...
از پيش آگاه، از پيش مسلح است افسانه‌ها

از پيش آگاه، از پيش مسلح است

کشاورزي به‌دليل هواي بد ناگزير به ماندن در خانه شد. او که نمي‌توانست براي يافتن غذا از خانه خارج شود، شروع به خوردن گوسفندانش کرد. امّا از آن‌جا که توفان هم‌چنان ادامه داشت، پس از گوسفندان نوبت بزها و...
هر دو صاحب مثل هم افسانه‌ها

هر دو صاحب مثل هم

انسان بينوا معمولاً تصوّر مي‌کند تغيير در حکومت يعني تغيير رئيس و کارفرما؛ حقيقي که در اين حکايت کوتاه به تصوير کشيده شده است.
هر کسي را بهر کاري ساختند افسانه‌ها

هر کسي را بهر کاري ساختند

الاغي در مرغزاري مي‌چريد که متوجّه شد گرگي به‌سوي او مي‌دود. الاغ که راه فراري پيش روي خود نمي‌ديد، وانمود به لنگيدن کرد. وقتي گرگ به الاغ نزديک شد، علّت لنگيدن او را پرسيد. الاغ به او گفت که موقع
هر گردي، گردو نيست افسانه‌ها

هر گردي، گردو نيست

سگي که شيفته‌ي خوردن تخم‌مرغ بود، روزي صدف بزرگي را با تخم‌مرغ اشتباه گرفت و در يک چشم به‌هم زدن آن را درسته بلعيد. سگ که سنگيني صدف معده‌اش را به درد آورده بود با خود گفت: «حقّم است! تا من باشم
حد خود را بدان افسانه‌ها

حد خود را بدان

مردي سگي مالتي و پشمالو و يک الاغ داشت. مرد عادت کرده بود که با سگ خود بازي کند و هربار که بيرون غذا مي‌خورد چيزي هم با خود به خانه مي‌آورد و به‌محض آن‌‌‌که سگ به پيشوازش مي‌رفت و برايش دم
خر در پوست شير (2) افسانه‌ها

خر در پوست شير (2)

خري پوست شيري را به پشت خود انداخت. انسان‌ها و جانوران او را به جاي شير گرفتند و از ترس پا به فرار گذاشتند. امّا همين‌که بادي وزيد و پوست را از پشت او به زمين انداخت، همه برگشتند و با چوب و چماق به
خر در پوست شير (1) افسانه‌ها

خر در پوست شير (1)

خري پوست شيري ار پوشيد و براي ترساندن جانوران وحشي راه افتاد. وقتي خر به روباهي رسيد، سعي کرد او را هم مثل جانوران ديگر بترساند، امّا روباه که تصادفاً صداي او را شنيده بود، به او گفت: «باور کن اگر